فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part32
"ویو شوگا"
ولش...چیز مهمی نیست...!
برگشتم به سمت تخت و کنار ات نشستم و دوباره خیره شدم به صورتش
نمیدونم این چه احساسی که بهش دارم...نمیتونم احساسم و توصیفش کنم...یه جوریه...یعنی....اهههه نمیدونم!
"صبح"
کنار تخت خوابم برده بود...که با صدای ات بیدار شدم
ات:هی چرا اینجا خوابیدی؟ ...
سرم و از روی تشک بلند کردم و کش و قوسی به بدنم دادم
شوگا:ساعت چنده؟(خواب الود)
ات:هشت
شوگا:چیی؟؟؟خب تو برا چی بیدار شدی؟
ات:فکر کنم یادت رفته نه؟...
شوگا:چی رو؟
ات:یه معلم میاد اینجا و بهم درس میده...
شوگا:امروز؟
ات:اره دیگه(داد)
شوگا:خیله خب باشه!!
ات:میگم شوگا؟
شوگا:ها؟
ات:ها چیه دیگه؟
شوگا:خیله خب...بله؟
ات:تو...
شوگا:من؟
ات:تو..
ات میخواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و مینجی اومد تو
ات:تو در زدن بلد نیستی؟
مینجی:ببخشید خانوم
خواست بره بیرون و در بزنه که
ات:ولش ...مهم نیست...ولی دیگه اینجوری نیا تو اتاق!
مینجی:چشم!
ات:خب...کاری داشتی؟
مینجی:بیاین برای صبحونه
ات:نمیخورم
مینجی:اما..
ات:من زیاد گرسنه نیستم...معلمم الانه که بیاد...همینطور که رئیست گفت
مینجی:...
شوگا:ات...ازش بپرس کوک خونست؟
ات:رئیست خونست؟
مینجی:منظورتون ارباب جئون...
ات:اره...
مینجی:نه...
شوگا:بپرس کجاست؟
ات عصبی برگشت و بهم نگاه کرد
مینجی:چیزی شده خانوم؟
ات:عااا..ن..نع!نمیدونی اقای جئون کجاست؟
مینجی:نه...صبح که بلند شدم نبودن!
ات:اکی...میتونی بری..
مینجی از توی اتاق رفت بیرون
هه پس هنوز برنگشته...حتما چیز مهمی بوده!
یعنی به ات بگم؟
منتظر پارت بعدی بمون🙃❤
فیک و دوست داری؟
#part32
"ویو شوگا"
ولش...چیز مهمی نیست...!
برگشتم به سمت تخت و کنار ات نشستم و دوباره خیره شدم به صورتش
نمیدونم این چه احساسی که بهش دارم...نمیتونم احساسم و توصیفش کنم...یه جوریه...یعنی....اهههه نمیدونم!
"صبح"
کنار تخت خوابم برده بود...که با صدای ات بیدار شدم
ات:هی چرا اینجا خوابیدی؟ ...
سرم و از روی تشک بلند کردم و کش و قوسی به بدنم دادم
شوگا:ساعت چنده؟(خواب الود)
ات:هشت
شوگا:چیی؟؟؟خب تو برا چی بیدار شدی؟
ات:فکر کنم یادت رفته نه؟...
شوگا:چی رو؟
ات:یه معلم میاد اینجا و بهم درس میده...
شوگا:امروز؟
ات:اره دیگه(داد)
شوگا:خیله خب باشه!!
ات:میگم شوگا؟
شوگا:ها؟
ات:ها چیه دیگه؟
شوگا:خیله خب...بله؟
ات:تو...
شوگا:من؟
ات:تو..
ات میخواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و مینجی اومد تو
ات:تو در زدن بلد نیستی؟
مینجی:ببخشید خانوم
خواست بره بیرون و در بزنه که
ات:ولش ...مهم نیست...ولی دیگه اینجوری نیا تو اتاق!
مینجی:چشم!
ات:خب...کاری داشتی؟
مینجی:بیاین برای صبحونه
ات:نمیخورم
مینجی:اما..
ات:من زیاد گرسنه نیستم...معلمم الانه که بیاد...همینطور که رئیست گفت
مینجی:...
شوگا:ات...ازش بپرس کوک خونست؟
ات:رئیست خونست؟
مینجی:منظورتون ارباب جئون...
ات:اره...
مینجی:نه...
شوگا:بپرس کجاست؟
ات عصبی برگشت و بهم نگاه کرد
مینجی:چیزی شده خانوم؟
ات:عااا..ن..نع!نمیدونی اقای جئون کجاست؟
مینجی:نه...صبح که بلند شدم نبودن!
ات:اکی...میتونی بری..
مینجی از توی اتاق رفت بیرون
هه پس هنوز برنگشته...حتما چیز مهمی بوده!
یعنی به ات بگم؟
منتظر پارت بعدی بمون🙃❤
فیک و دوست داری؟
۷.۹k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.