𝓟𝓪𝓻𝓽 ³
دنیایموازی ( 𝑝𝑎𝑟𝑎𝑙𝑙𝑒𝑙 𝑤𝑜𝑟𝑙𝑑 ) 𝓟𝓪𝓻𝓽 ³
صبح با صدای داد زنی که از بیرون میومد و میگفت بیدار شید بلند شدیم موهامونو شونه کردیم موهای می چا کوتاه بود نیاز به بستن نداشت اون موهامو منو بست لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم بیرون به سمتی که راهنمایی مون میکردن با دیدن کلی ادم دهنم باز موند دونه به دونه اسم ها رو میخوندن بعدش امتحانات شروع شد چیزهایی بود که درباره ی خونه داری بودن همشون آسون بودن امتحانات تموم شد بعد 20 دقیقه دوباره همون زن داشت اعلاممیکرد اسامی رو اسممی چا گفت و استرس گرفتم اسمم رو که گفتن به خودم اومدم و با جیغ تو بغل میچا رفتم آخرین اسم مال من بود بعدش حمومی رفتیم و خسته به سمت اتاق جدیدمون رفتیم
*******
صبح لباس هایی برامون گزاشته بودند (اسلاید بعدی ) و رو پوشیدیم کارامون طبق همیشه بود و از اتاق خارج شدیم به سمت قسمت خدمتکارا رفتیم یه مردی اونجا بود و داشت صحبتمیکردم ما هم رفتیم:
٪ شما ها از این به بعد کارهای سختی دارید و قوانین قصر را باید دونه به دونه انجام بدید و خطا ازتون سر نزنه این که انتخاب شدید یعنی خیلی خدمتکار خوبی هستین کار ها رو پخش کردیم و اگر کسی کارش اشتباه انجام بده اخراج میشین و الان روی دوران اخراجی هستین پس سختتلاش کنین.
برگه ای آورد جلو و گفت
_ کسانی که خدمتگزار ملکه هستن ....... ( مثلا گفته اسما رو )
_ کسانی که خدمتگزار امپراطور هستن ......
_ و کسانی که خدمتگزار شاهزادهگان هستن : می چا و سوزی و ......
_ اون هایی که خدمتگزار شاهزاده ها هستن خانم کیم رییستون هست و بقیه رو من اداره میکنم.
رفتیم پیش خانم کیم تموم توضیحات رو گفت مثل اینکه امروز کلاس رزمی داشتن و ما باید حوله و آب میدادیم و زودتر میرسیدیم قسمت تمرینی وسایل رو آماده کردیم و به همراه خانم کیم رفتیم شاهزاده دونه به دونه میومدن و من و می چا دهنمون بیشتر باز میشد
_ هی سوزی اینا چقدره باحالن
_ واییی چه جذابن
دو تایی خودمون روجمع کردیم که یکی از شاهزاده ها با تعجب که مخاطبش خانمکیم بود گفت :
_ اجوما خدمتکار جدید آوردین
_ بله پسرم
از رابطه ی در این حد صمیمیشون شکه شدم
خانم کیماومد پیشم و گفت : دخترم شما باید برین پیش ولیعهد
متعجب نگاش کردم که تک خنده ای کرد و گفت : همونی که لباسشون مشکیه
چشمی گفتم و داشتم میرفتم از وسط میدون که شمشیری اومد جلو گردنم ترسیده شمشیر رو دنبال کردم و به صاحب شمشیر نگاه کردم و که گفت :
_ خنگی چیزی هستی که وسط میدون میای نکنه قصد داری ما رو قاتل کنی
بهت زده نگاش کردم شمشیر رو برداشت و تازه به خودم اومدم و تعظیمکردم....
ᴸᴵᴷᴱ ±²⁰
𝙲𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝 +¹²⁰
صبح با صدای داد زنی که از بیرون میومد و میگفت بیدار شید بلند شدیم موهامونو شونه کردیم موهای می چا کوتاه بود نیاز به بستن نداشت اون موهامو منو بست لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم بیرون به سمتی که راهنمایی مون میکردن با دیدن کلی ادم دهنم باز موند دونه به دونه اسم ها رو میخوندن بعدش امتحانات شروع شد چیزهایی بود که درباره ی خونه داری بودن همشون آسون بودن امتحانات تموم شد بعد 20 دقیقه دوباره همون زن داشت اعلاممیکرد اسامی رو اسممی چا گفت و استرس گرفتم اسمم رو که گفتن به خودم اومدم و با جیغ تو بغل میچا رفتم آخرین اسم مال من بود بعدش حمومی رفتیم و خسته به سمت اتاق جدیدمون رفتیم
*******
صبح لباس هایی برامون گزاشته بودند (اسلاید بعدی ) و رو پوشیدیم کارامون طبق همیشه بود و از اتاق خارج شدیم به سمت قسمت خدمتکارا رفتیم یه مردی اونجا بود و داشت صحبتمیکردم ما هم رفتیم:
٪ شما ها از این به بعد کارهای سختی دارید و قوانین قصر را باید دونه به دونه انجام بدید و خطا ازتون سر نزنه این که انتخاب شدید یعنی خیلی خدمتکار خوبی هستین کار ها رو پخش کردیم و اگر کسی کارش اشتباه انجام بده اخراج میشین و الان روی دوران اخراجی هستین پس سختتلاش کنین.
برگه ای آورد جلو و گفت
_ کسانی که خدمتگزار ملکه هستن ....... ( مثلا گفته اسما رو )
_ کسانی که خدمتگزار امپراطور هستن ......
_ و کسانی که خدمتگزار شاهزادهگان هستن : می چا و سوزی و ......
_ اون هایی که خدمتگزار شاهزاده ها هستن خانم کیم رییستون هست و بقیه رو من اداره میکنم.
رفتیم پیش خانم کیم تموم توضیحات رو گفت مثل اینکه امروز کلاس رزمی داشتن و ما باید حوله و آب میدادیم و زودتر میرسیدیم قسمت تمرینی وسایل رو آماده کردیم و به همراه خانم کیم رفتیم شاهزاده دونه به دونه میومدن و من و می چا دهنمون بیشتر باز میشد
_ هی سوزی اینا چقدره باحالن
_ واییی چه جذابن
دو تایی خودمون روجمع کردیم که یکی از شاهزاده ها با تعجب که مخاطبش خانمکیم بود گفت :
_ اجوما خدمتکار جدید آوردین
_ بله پسرم
از رابطه ی در این حد صمیمیشون شکه شدم
خانم کیماومد پیشم و گفت : دخترم شما باید برین پیش ولیعهد
متعجب نگاش کردم که تک خنده ای کرد و گفت : همونی که لباسشون مشکیه
چشمی گفتم و داشتم میرفتم از وسط میدون که شمشیری اومد جلو گردنم ترسیده شمشیر رو دنبال کردم و به صاحب شمشیر نگاه کردم و که گفت :
_ خنگی چیزی هستی که وسط میدون میای نکنه قصد داری ما رو قاتل کنی
بهت زده نگاش کردم شمشیر رو برداشت و تازه به خودم اومدم و تعظیمکردم....
ᴸᴵᴷᴱ ±²⁰
𝙲𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝 +¹²⁰
۵۳.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.