فیک مرد من
فیک مرد من
پارت ۳۱
چانیول: ولی میترسم میترسم ا.ت رو از دست بدم (گریه)
یونا:گریه نکن ا.ت حالش خوب میشه من مطمئنم (گریه آروم)
چانیول:اگه حال ا.ت خوب میشه پس چرا خودت گریه میکنی(گریه)ی
یونا:.......
یونا:حال من خیلی بد بود اما حال چانیول خیلی بد تر از من بود البته حقم داره این دومین باریه که خواهرش رو تو این وضعیت میبینه من سعی کردم بهش دلداری بدم تا آروم بشه اما اینکارم باعث بد تر شدن حال خودمو اون شد من همینطور داشتم بیصدا گریه میکردم که یهو چانیول گفت
چانیول:ا.اگه او...اون رو هم مثل دا..دایون اا.ز دستش ...بدم چی (گریه)
یونا: دایون کیه؟(گریه بی صدا)،
چانیول: من قبل از اینکه ا.ت به دنیا بیاد یه خواهر داشتم به اسم دایون که چهار سالش بود اونموقع من پنج سالم بود من دایون رو بر اثر یه تصادف از دست دادم و چند ماه بعدم که ا.ت به دنیا اومدمن و مامان بابام این موضوع رو از ا.ت مخفی کردیم و دربارش به اون چیزی نگفتیم چون حتی فکر کردن بهش هم ناراحتمون میکنه(گریه)
چانیول:یو..یونا من نمیخوام ا.ت رو هم مثل دایون از دست بدم(گریه شدید)
یونا:وقتی چانیول گفت که وقتی که پنج سالش بوده خواهر چهار سالش رو از دست داده قلبم به درد اومد
یونا: چی یعنی ا.ت اینو نمیدونه (گریه)
چانیول:نه ا.ت اینو نمیدونه (گریه)
یونا:گریه نکن ا.ت قویه ا.ت پیشمون میمونه(گریه)
یونا:همینطور داشتیم گریه میکردیم که یهو دکتر اومد همین که اومد منو چانیول هجوم بردیم سمتش
چانیول:چی چی شده حا..حال خواهرم خوبه(گریه)
دکتر:نمیخوام اینو بگم ولی بیمارتون اصلا حالشون خوب نیست و الان تو کما هستن
چانیول:با چیزی که گفت انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن پاهام سست شدو افتادم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن یونا هم داشت گریه میکرد
پارت ۳۱
چانیول: ولی میترسم میترسم ا.ت رو از دست بدم (گریه)
یونا:گریه نکن ا.ت حالش خوب میشه من مطمئنم (گریه آروم)
چانیول:اگه حال ا.ت خوب میشه پس چرا خودت گریه میکنی(گریه)ی
یونا:.......
یونا:حال من خیلی بد بود اما حال چانیول خیلی بد تر از من بود البته حقم داره این دومین باریه که خواهرش رو تو این وضعیت میبینه من سعی کردم بهش دلداری بدم تا آروم بشه اما اینکارم باعث بد تر شدن حال خودمو اون شد من همینطور داشتم بیصدا گریه میکردم که یهو چانیول گفت
چانیول:ا.اگه او...اون رو هم مثل دا..دایون اا.ز دستش ...بدم چی (گریه)
یونا: دایون کیه؟(گریه بی صدا)،
چانیول: من قبل از اینکه ا.ت به دنیا بیاد یه خواهر داشتم به اسم دایون که چهار سالش بود اونموقع من پنج سالم بود من دایون رو بر اثر یه تصادف از دست دادم و چند ماه بعدم که ا.ت به دنیا اومدمن و مامان بابام این موضوع رو از ا.ت مخفی کردیم و دربارش به اون چیزی نگفتیم چون حتی فکر کردن بهش هم ناراحتمون میکنه(گریه)
چانیول:یو..یونا من نمیخوام ا.ت رو هم مثل دایون از دست بدم(گریه شدید)
یونا:وقتی چانیول گفت که وقتی که پنج سالش بوده خواهر چهار سالش رو از دست داده قلبم به درد اومد
یونا: چی یعنی ا.ت اینو نمیدونه (گریه)
چانیول:نه ا.ت اینو نمیدونه (گریه)
یونا:گریه نکن ا.ت قویه ا.ت پیشمون میمونه(گریه)
یونا:همینطور داشتیم گریه میکردیم که یهو دکتر اومد همین که اومد منو چانیول هجوم بردیم سمتش
چانیول:چی چی شده حا..حال خواهرم خوبه(گریه)
دکتر:نمیخوام اینو بگم ولی بیمارتون اصلا حالشون خوب نیست و الان تو کما هستن
چانیول:با چیزی که گفت انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن پاهام سست شدو افتادم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن یونا هم داشت گریه میکرد
۴.۱k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.