پارت ۱۱ فیک عشق بی نهایت
پارت ۱۱ فیک عشق بی نهایت
❤ فلش بک❤
هوا تاریک بود . نیارا توی پیاده رو راه میرفت. صدای پاهایی رو شنید . خیلی ترسناک و وحشتناک بود . خوب حق داشت که بترسه . صدای پاها نزدیک و نزدیک تر شد . یه نفر دست نیارا رو گرفت . اون فقط سیزده سالش بود و اون چند تا مرد بزرگ حداقل شونزده هفده سالشون بود . نیارا رو کوبوند به دیوار . نیارا قلبش تند تند میزد و دستاش میترسید . از ترس نمی تونست حرف بزنه و حتی نمی تونست کمک بخواد . فقط چشماش رو بست و تو دلش دعا کرد که اتفاقی براش نیوفته . به احتمال زیاد اون چند تا مرد دزد بودن ولی نیارا چیزی نداشت که اون بخواد بدزده . چشم هاشو رو هم فشرد . وزن سنگین اون مرد از روش بلند شد . چشماشو باز کرد . یکی از پسرای مدرسه شون بود و داشت اونا رو میزد . اون سهون بپد . تو مدرسیه خیلی معروف بود ولی چرا اون باید کمکش میکرد . مشخص بود کلاسی چیزی رفته چون خیلی خوب اونارو میزد . اون چندتا مرد پخش زمین شده بودن . سهون اومد سمتشو دستاشو روی موهای نیارا گذاشت .
_خوبی...چیزیت نشده
نیارا سرشو به چپ و راست تکون داد . پسر بغلش کرد .
_خداروشکر...
***
نیارا شاد و خندون وارد مدرسه شد . سهونو دید . خواست بره پیشش که یه دختره رفت پیشش . یکم دقت کرد و دید که اون دختر رانا بود . نیارا گوشه ی لبشو به نشونه ی تنفر آورد بالا و بعد به حالت اصلیش برگشت و رفت پیش سهون .
_سلام سهون
_سلام...خوبی؟؟؟
_اره...خواستم بابت دیشب ازت تشکر کنم...واقعا...
رانا پرید وسط حرفش
_میدونم چی شده...اون برای هر کسی اینکارو میکرد
نیارا ادامه ی حرفشو نزد و فقط با ناراحتی سرشو تکون داد .
سهون_نه...اینطور نیست...چون نیارا برام خاص بود...کمکش کردم
رانا کاملا ضایع شد . نیارا لبخند زد و دوباره تشکر کرد و از اونجا دور شد
❤ هفته ی آخر سال❤
سهون تمام سعیشو جمع کرده بود تا به نیارا بگه که روش کراش داره . ولی اون روز اون نیومد . خواست فرداش بگه اما بازم نیومد . تا آخر اون سال نیارا نیومد . یک سال گذشت . سهون یک سال بزرگتر شده بود و روز اول مدرسش بود . منتظر نیارا شد . ولی بازم اون نیومد . پیگیری کرد . از مدرسه رفته بود و سهون فکر میکرد دیگه هیچوقت نمی تونست ببینتش
❤ پایان فلش بک❤
....
❤ فلش بک❤
هوا تاریک بود . نیارا توی پیاده رو راه میرفت. صدای پاهایی رو شنید . خیلی ترسناک و وحشتناک بود . خوب حق داشت که بترسه . صدای پاها نزدیک و نزدیک تر شد . یه نفر دست نیارا رو گرفت . اون فقط سیزده سالش بود و اون چند تا مرد بزرگ حداقل شونزده هفده سالشون بود . نیارا رو کوبوند به دیوار . نیارا قلبش تند تند میزد و دستاش میترسید . از ترس نمی تونست حرف بزنه و حتی نمی تونست کمک بخواد . فقط چشماش رو بست و تو دلش دعا کرد که اتفاقی براش نیوفته . به احتمال زیاد اون چند تا مرد دزد بودن ولی نیارا چیزی نداشت که اون بخواد بدزده . چشم هاشو رو هم فشرد . وزن سنگین اون مرد از روش بلند شد . چشماشو باز کرد . یکی از پسرای مدرسه شون بود و داشت اونا رو میزد . اون سهون بپد . تو مدرسیه خیلی معروف بود ولی چرا اون باید کمکش میکرد . مشخص بود کلاسی چیزی رفته چون خیلی خوب اونارو میزد . اون چندتا مرد پخش زمین شده بودن . سهون اومد سمتشو دستاشو روی موهای نیارا گذاشت .
_خوبی...چیزیت نشده
نیارا سرشو به چپ و راست تکون داد . پسر بغلش کرد .
_خداروشکر...
***
نیارا شاد و خندون وارد مدرسه شد . سهونو دید . خواست بره پیشش که یه دختره رفت پیشش . یکم دقت کرد و دید که اون دختر رانا بود . نیارا گوشه ی لبشو به نشونه ی تنفر آورد بالا و بعد به حالت اصلیش برگشت و رفت پیش سهون .
_سلام سهون
_سلام...خوبی؟؟؟
_اره...خواستم بابت دیشب ازت تشکر کنم...واقعا...
رانا پرید وسط حرفش
_میدونم چی شده...اون برای هر کسی اینکارو میکرد
نیارا ادامه ی حرفشو نزد و فقط با ناراحتی سرشو تکون داد .
سهون_نه...اینطور نیست...چون نیارا برام خاص بود...کمکش کردم
رانا کاملا ضایع شد . نیارا لبخند زد و دوباره تشکر کرد و از اونجا دور شد
❤ هفته ی آخر سال❤
سهون تمام سعیشو جمع کرده بود تا به نیارا بگه که روش کراش داره . ولی اون روز اون نیومد . خواست فرداش بگه اما بازم نیومد . تا آخر اون سال نیارا نیومد . یک سال گذشت . سهون یک سال بزرگتر شده بود و روز اول مدرسش بود . منتظر نیارا شد . ولی بازم اون نیومد . پیگیری کرد . از مدرسه رفته بود و سهون فکر میکرد دیگه هیچوقت نمی تونست ببینتش
❤ پایان فلش بک❤
....
۱۴.۳k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.