*love story*PT11
*پرش زمانی*امریکا*
وسایلمون رو بردیم توی و گذاشتیم توی ماشینمون که توی پارکینگ فرودگاه بود ساور شدم هه سو که از خستگی توی ماشین خوابش بر که نامجون به من نگاه کرد و گفت
-بریم خونه ی تو یا بریم خونه ی من؟
+خونه ی من؟؟؟
-خوبه...
وقتی رسیدیم نامجون هه سورو بغل کرد و گذاشتش توی اتاقی که قبلا برای میجو بوده چون خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم...چمدونا و وسایلمون رو کمک همدیگه اوردیم توی خونه من رفتم و لباسام رو عوض کردم و مسواک زدم و روتین پوستیمو انجام دادم و نشستم روی تخت که نامجونم اومد کنارم نشست و گفت
-چرا توی فکری؟
+هیچی خستمه
-منم همینطور
یکم بهم نگاه کرد و یهو سمتم خیز برداشت
+یا خدا
نگاهشو خمار کردو صورتشو بهم نزدیک کرد و شروع کرد بوسیدنم منم باهاش همراهی کردم اونقدی بوسیدیم هم دیگه رو که نفس کم اوردیم و از هم جدا شدیم وقتی ازم جدا شد پوزخندی زدو گفت
-لذتی که هفت سال منتظرش بودم و امیدوارم ان حس یک طرفه نباشه...
+نه یک طرفه نیست
-بخوابیم دیگه؟
+اره
روی تخت دراز کشیدم و مبایلم رو برداشتم که چکش کنم
+نامجونا فردا باید بریم کیلینیک درسته؟
-اوهوم
+هه سو رو چیکار کنیم؟
-با خودمون ببریم؟
+یاا نمیتونیم
-بزار چارت مریاضای فردامو چک کنم...
-امممم...واتچطوری اینقدر کمن کلا ستا یکی صبح یکی ظهر یکی شب...میشه توعم چک کنی
+مگه وعده ی غذایی که یکی صبح یکی شب...
+اره حتما...وایسا چرا اینقدر زیاد
-خب حالا که تو فردا کلی مریض داری و من کلا سه تا دارم میتونیم هه سو رو با خودمون ببریم و پیش من باشه
+یه دقیقه مبایلتو بده
-بیا
مبایلشو گرفتم چارتا رو چک کردم تایمایی که من مریز دارم اون نداره و تایمایی که اون داره من ندارم یعنی باید شیفتی از هه سو مراقبت کنیم
+چه ترتیب جالبی وقتایی که تو مریض داری من ندارم پس هه سو میتونه بیا پیش من
-خوبه
+واقعا دیگه نمیکشم
مبایلم و کوک کردم و خوابیدم که متوجه شدم نامجون از پشت بغلم کرده چرخیدم سمتشو سرم و فرو کردم توی سینش که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
وسایلمون رو بردیم توی و گذاشتیم توی ماشینمون که توی پارکینگ فرودگاه بود ساور شدم هه سو که از خستگی توی ماشین خوابش بر که نامجون به من نگاه کرد و گفت
-بریم خونه ی تو یا بریم خونه ی من؟
+خونه ی من؟؟؟
-خوبه...
وقتی رسیدیم نامجون هه سورو بغل کرد و گذاشتش توی اتاقی که قبلا برای میجو بوده چون خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم...چمدونا و وسایلمون رو کمک همدیگه اوردیم توی خونه من رفتم و لباسام رو عوض کردم و مسواک زدم و روتین پوستیمو انجام دادم و نشستم روی تخت که نامجونم اومد کنارم نشست و گفت
-چرا توی فکری؟
+هیچی خستمه
-منم همینطور
یکم بهم نگاه کرد و یهو سمتم خیز برداشت
+یا خدا
نگاهشو خمار کردو صورتشو بهم نزدیک کرد و شروع کرد بوسیدنم منم باهاش همراهی کردم اونقدی بوسیدیم هم دیگه رو که نفس کم اوردیم و از هم جدا شدیم وقتی ازم جدا شد پوزخندی زدو گفت
-لذتی که هفت سال منتظرش بودم و امیدوارم ان حس یک طرفه نباشه...
+نه یک طرفه نیست
-بخوابیم دیگه؟
+اره
روی تخت دراز کشیدم و مبایلم رو برداشتم که چکش کنم
+نامجونا فردا باید بریم کیلینیک درسته؟
-اوهوم
+هه سو رو چیکار کنیم؟
-با خودمون ببریم؟
+یاا نمیتونیم
-بزار چارت مریاضای فردامو چک کنم...
-امممم...واتچطوری اینقدر کمن کلا ستا یکی صبح یکی ظهر یکی شب...میشه توعم چک کنی
+مگه وعده ی غذایی که یکی صبح یکی شب...
+اره حتما...وایسا چرا اینقدر زیاد
-خب حالا که تو فردا کلی مریض داری و من کلا سه تا دارم میتونیم هه سو رو با خودمون ببریم و پیش من باشه
+یه دقیقه مبایلتو بده
-بیا
مبایلشو گرفتم چارتا رو چک کردم تایمایی که من مریز دارم اون نداره و تایمایی که اون داره من ندارم یعنی باید شیفتی از هه سو مراقبت کنیم
+چه ترتیب جالبی وقتایی که تو مریض داری من ندارم پس هه سو میتونه بیا پیش من
-خوبه
+واقعا دیگه نمیکشم
مبایلم و کوک کردم و خوابیدم که متوجه شدم نامجون از پشت بغلم کرده چرخیدم سمتشو سرم و فرو کردم توی سینش که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
۱۲.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.