Vampire and human love Part 6
میچا«چون اگه ومپایر بشی دیگه ولیعهد نمیشی و خواهر کوچیک ترت میشه
ا.ت«ی.. ینی رسم هزار ساله مونو زیر پا بزاریم؟
میچا«خیر.. ما برات یه مراسمی تشکیل میدیم.. توی این مراسم یکی از 5 قدرت ومپایرا بهت اهدا میشه... ینی خاک، آب، هوا، خورشید، ماه..
ا.ت«فقط یکی ازاینا درسته؟
میچا«بله
رفتم توی باغ و قدم میزدم...من همیشه عاشق باد بودم... تابستون بود و هوا عالی بود!... یهو یه گربه کیوت سفید دیدم.. معلومه گشنست و میو میو میکرد.. خیلییی ناز بود
ا.ت«آخیی.. کیوتیی... گشنته نه؟ الان برات غذا میارم
سریع رفتم توی آشپزخونه قصر... و تعظیمی کردم.. طبق قوانین سلطنتی من نباید تعظیم میکردم ولی خوب خیلیاشون ازم بزرگترن..
ا.ت«آجوما... میشه لطفا یکم گوشت خام بدید؟
آجوما«یا بودا... دخترم چرا میخوای گوشت خام بخوری... وایسا بپزم
ا.ت: ن.. نه... واسه یه گربه میخوام.. خیلی گشنس
آجوما«باشه دخترم ولی...پرنس جونگکوک از گربه میترسنا..
ا.ت«چرا؟
آجوما«خاطره خوبی ندارن...
ا.ت«چشم
ازش گوشتو گرفتمو به سمت باغ رفتم.. آخی گربه کوچولو هنوز اینجا بود.. گوشتو بهش دادم ک کلی میو میو کرد... اومدو خوردش.. همونطور نازش میکردم ک صدای نفس نفس زدن یکی اومد.. وقتی نگاش کردم کوک رو دیدم... یهو افتاد زمین و دویدم سمتش
ا.ت«ک.. کوک... چی... شده؟
کوک«گ... گر... گربه.. رو.. ببر
سریع سمت گربه رفتمو کاری کردم ک بره.. بعدم یکم آب براش اوردم
ا.ت«ای.. اینو بخور.. بدو تا غش نکردی
ینی ومپایرا هم میترسن؟
کوک«نه.. ولی فقط من اینجوریم
ا.ت«یااا... حق نداری مغزمو بخونیی.. چند بار بگم؟؟؟ بگذریم.. بهتری؟
کوک«بهترم.. بریم؟
ا.ت«چرا.. از گربه ها میترسی؟
کوک«بهتره ندونی.. دیگه هیچ گربه ای نبینم..
ا.ت«باشه..
رفتم نزدیک گوشش و گفتم«دیگه نترسیا
ک یکی خندید.. شت میچا؟ چون نباید تابلو میکردم ادای اینو درآوردم ک خجالت کشیدم..
میچا«عروس جان عیبی نداره... خوب واسه مراسم آماده ای؟
امشب بود؟ ینی.. من امشب یه قدرت به دست میارم؟یه انسان جادویی میشم؟
میچا«عزیزم.. توی این مراسم... بهت قدرت داده میشه.. این قدرت بستگی ب شخصیت و رفتار تو داره! اگه قدرت ماه یا خورشید رو به دست بیاری جز قدرتمند ترینا میشی.. فقط 10 نفر یکی از اینا رو دارن..
واو.. چه خفن...
ا.ت«خیلی ممنونم.. چه ساعتی؟
میچا«راس ساعت 12
ینی باید یه ومپایر دندونشو بکنه توی رگم؟ نحوه اش عوض نشده ولی نتیجه اش عوض شده... هعیـ...این چند وقته یکم ب ومپایرا علاقه مند شدم...
«پرش زمانی 11:55 شب»
همه چیز آماده بود... فقط منتظر ساعت 12 بودیم.. یه خانمه میخواست منو تبدیل کنه.. راس ساعت 12 دندوناشو فرو کرد توی رگم.. اشکم در اومد ولی صدایی ازم در نمیومد.. یهو چشمام سیاهی رفت و افتادم...
ا.ت«ی.. ینی رسم هزار ساله مونو زیر پا بزاریم؟
میچا«خیر.. ما برات یه مراسمی تشکیل میدیم.. توی این مراسم یکی از 5 قدرت ومپایرا بهت اهدا میشه... ینی خاک، آب، هوا، خورشید، ماه..
ا.ت«فقط یکی ازاینا درسته؟
میچا«بله
رفتم توی باغ و قدم میزدم...من همیشه عاشق باد بودم... تابستون بود و هوا عالی بود!... یهو یه گربه کیوت سفید دیدم.. معلومه گشنست و میو میو میکرد.. خیلییی ناز بود
ا.ت«آخیی.. کیوتیی... گشنته نه؟ الان برات غذا میارم
سریع رفتم توی آشپزخونه قصر... و تعظیمی کردم.. طبق قوانین سلطنتی من نباید تعظیم میکردم ولی خوب خیلیاشون ازم بزرگترن..
ا.ت«آجوما... میشه لطفا یکم گوشت خام بدید؟
آجوما«یا بودا... دخترم چرا میخوای گوشت خام بخوری... وایسا بپزم
ا.ت: ن.. نه... واسه یه گربه میخوام.. خیلی گشنس
آجوما«باشه دخترم ولی...پرنس جونگکوک از گربه میترسنا..
ا.ت«چرا؟
آجوما«خاطره خوبی ندارن...
ا.ت«چشم
ازش گوشتو گرفتمو به سمت باغ رفتم.. آخی گربه کوچولو هنوز اینجا بود.. گوشتو بهش دادم ک کلی میو میو کرد... اومدو خوردش.. همونطور نازش میکردم ک صدای نفس نفس زدن یکی اومد.. وقتی نگاش کردم کوک رو دیدم... یهو افتاد زمین و دویدم سمتش
ا.ت«ک.. کوک... چی... شده؟
کوک«گ... گر... گربه.. رو.. ببر
سریع سمت گربه رفتمو کاری کردم ک بره.. بعدم یکم آب براش اوردم
ا.ت«ای.. اینو بخور.. بدو تا غش نکردی
ینی ومپایرا هم میترسن؟
کوک«نه.. ولی فقط من اینجوریم
ا.ت«یااا... حق نداری مغزمو بخونیی.. چند بار بگم؟؟؟ بگذریم.. بهتری؟
کوک«بهترم.. بریم؟
ا.ت«چرا.. از گربه ها میترسی؟
کوک«بهتره ندونی.. دیگه هیچ گربه ای نبینم..
ا.ت«باشه..
رفتم نزدیک گوشش و گفتم«دیگه نترسیا
ک یکی خندید.. شت میچا؟ چون نباید تابلو میکردم ادای اینو درآوردم ک خجالت کشیدم..
میچا«عروس جان عیبی نداره... خوب واسه مراسم آماده ای؟
امشب بود؟ ینی.. من امشب یه قدرت به دست میارم؟یه انسان جادویی میشم؟
میچا«عزیزم.. توی این مراسم... بهت قدرت داده میشه.. این قدرت بستگی ب شخصیت و رفتار تو داره! اگه قدرت ماه یا خورشید رو به دست بیاری جز قدرتمند ترینا میشی.. فقط 10 نفر یکی از اینا رو دارن..
واو.. چه خفن...
ا.ت«خیلی ممنونم.. چه ساعتی؟
میچا«راس ساعت 12
ینی باید یه ومپایر دندونشو بکنه توی رگم؟ نحوه اش عوض نشده ولی نتیجه اش عوض شده... هعیـ...این چند وقته یکم ب ومپایرا علاقه مند شدم...
«پرش زمانی 11:55 شب»
همه چیز آماده بود... فقط منتظر ساعت 12 بودیم.. یه خانمه میخواست منو تبدیل کنه.. راس ساعت 12 دندوناشو فرو کرد توی رگم.. اشکم در اومد ولی صدایی ازم در نمیومد.. یهو چشمام سیاهی رفت و افتادم...
۱۱.۲k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.