💜 رمان رفاقتی از جنس نور 🖤
🌠 از زبان آکوتاگاوا:(فلش بگ به گذشته) داشتم آتسوشی رو نگاه می کردم که دیدم یه
پسر مو مشکی سبز یه نامه براش پرت کرد روی میز و وقتی که کلاس تموم شد آتسوشی سریع رفت بیرون منم رفتم و نامه رو خوندم : آتسوشی زنگ آخر بیا بالا رو پشت بوم آکو
با خواندن نامه سریع سمت بالا حرکت کردم چطور به خودش اجازه داده بود که خودش رو جای من بذاره
:
:
:
(پایان فلش بگ)
وقتی رسیدم بالا با چیزی که دیدم چشمام خون شد داشت در حد مرگ میزدش شاید من آتسوشی رو اذیت می کردم ولی هیچ وقت همچنین کاری نمی کردم رفتم سمت پسره و هلش دادم کنار یقه ی لباسش رو گرفتم و داد زدم چه غلطی می کردی
با ترس گفت ببخشید و فرار کرد منم رفتم سمت اون کوچولو آتسوشی رو بخاطر کوچیک بودنش میگم کوچولو به نظرم که خیلی هم دوست داشتنی هست نشستم کنارش بیهوش شده بود بغلش کردم و گذاشتمش روی زانو هام آروم روی صورتش زدم و صداش کردم چشمای دو رنگ قشنگش رو باز کرد اولین چیزی که زیر لب آروم گفت رو شنیدم: باید برم پیش میلی اون به من احتیاج داره
نمی دونستم میلی کی بود ولی باید مطمئن میشدم که حالش خوب باشه برای همین دوباره صداش کردم به من نگاه کرد بلند شدو گفت من کجام
همه چیز رو بهش گفتم نشست کنارم و گفت برم دیرم شده دستش رو گرفتم و بغلش کردم و گفتم آروم باش باید بریم درمانگاه حالت خوب نیست لرزش دست و پاهاش به وضوح دیده می شد کمی ازم فاصله گرفت و گفت نه من حالم خوبه فقط باید برم به یه نفر قول دادم که زود برم پیشش بعد پا شد و رفت گفتم میخوای برسونمت گفت نه خودم میرم ممنون که کمک کردی
نمی تونستم همین طوری ولش کنم
برای همین رفتم و گرفتمش و بعد بردمش توی ماشینم بعد گفتم اول میریم درمان گاه
بعد میبرمت خونت
بعد هم بردمش درمانگاه بعد از معاینه و سرم وصل کردن حالش بهتر شد رفتیم بیرون رسوندمش خونش بعد رفتم سمت خونه تو راه فقط به اتفاقات امروز فکر می کردم به آتسوشی و فکر می کردم که چه اتفاقی خواهد افتاد 🌌
پسر مو مشکی سبز یه نامه براش پرت کرد روی میز و وقتی که کلاس تموم شد آتسوشی سریع رفت بیرون منم رفتم و نامه رو خوندم : آتسوشی زنگ آخر بیا بالا رو پشت بوم آکو
با خواندن نامه سریع سمت بالا حرکت کردم چطور به خودش اجازه داده بود که خودش رو جای من بذاره
:
:
:
(پایان فلش بگ)
وقتی رسیدم بالا با چیزی که دیدم چشمام خون شد داشت در حد مرگ میزدش شاید من آتسوشی رو اذیت می کردم ولی هیچ وقت همچنین کاری نمی کردم رفتم سمت پسره و هلش دادم کنار یقه ی لباسش رو گرفتم و داد زدم چه غلطی می کردی
با ترس گفت ببخشید و فرار کرد منم رفتم سمت اون کوچولو آتسوشی رو بخاطر کوچیک بودنش میگم کوچولو به نظرم که خیلی هم دوست داشتنی هست نشستم کنارش بیهوش شده بود بغلش کردم و گذاشتمش روی زانو هام آروم روی صورتش زدم و صداش کردم چشمای دو رنگ قشنگش رو باز کرد اولین چیزی که زیر لب آروم گفت رو شنیدم: باید برم پیش میلی اون به من احتیاج داره
نمی دونستم میلی کی بود ولی باید مطمئن میشدم که حالش خوب باشه برای همین دوباره صداش کردم به من نگاه کرد بلند شدو گفت من کجام
همه چیز رو بهش گفتم نشست کنارم و گفت برم دیرم شده دستش رو گرفتم و بغلش کردم و گفتم آروم باش باید بریم درمانگاه حالت خوب نیست لرزش دست و پاهاش به وضوح دیده می شد کمی ازم فاصله گرفت و گفت نه من حالم خوبه فقط باید برم به یه نفر قول دادم که زود برم پیشش بعد پا شد و رفت گفتم میخوای برسونمت گفت نه خودم میرم ممنون که کمک کردی
نمی تونستم همین طوری ولش کنم
برای همین رفتم و گرفتمش و بعد بردمش توی ماشینم بعد گفتم اول میریم درمان گاه
بعد میبرمت خونت
بعد هم بردمش درمانگاه بعد از معاینه و سرم وصل کردن حالش بهتر شد رفتیم بیرون رسوندمش خونش بعد رفتم سمت خونه تو راه فقط به اتفاقات امروز فکر می کردم به آتسوشی و فکر می کردم که چه اتفاقی خواهد افتاد 🌌
۳.۲k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.