وقتی که یه مافیا عاشقت میشه
#وقتی_که_یه_مافیا_عاشقت_میشه
#پارت_2:
ویو جونگ کوک: درست شنیدین جناب پارک درقبال پولی که ازم قرض گرفتین دخترتون میخوام
پدر ا/ت: جناب جئون اون هنوزبچس
ویو جونگ کوک: برام مهم نیست دخترتون میخوام
پدر ا/ت: تصمیم باخودشه ولی تادوروزاینده پولتون واریزمیشه
پدرا/ت: میره پیش ا/ت وقضیه رومیگه که درقبال پولی که از جناب جئون گرفته جناب جئون اون روخواسته
ویوا/ت: چیییی من جایی نمیرم مگه نمیگی تادروزاینده پولش میدی پس من جایی نمیرم
پدر ا/ت: ا/ت دخترم تادوروزپیشش بمون من پولشون روبدم
ویو ا/ت: هرگزبابامن پیش این طرف نمیرم
پدر ا/ت: باشه
ویو ا/ت: ازشدت خستگی واعصبی نفهمیدم کی خوابم برد
صبح روزبعد
ویو ا/ت: امدم بیرون کارداشتم که دیدم یه ون مشکی جلوی کوچه بود
ویو جونگ کوک: وقتی دیدم ا/ت قبول نکردتصمیم گرفتم بزوربیارمش پیش خودم ویه ون فرستادم ازشب قبل تمام برنامه هاش چک کرده بودم که روزبعدقراربیادبیرون وکاردارم پس تصمیم گرفتم یه ون بفرستم تابیارنش پیش من
ویوا/ت: وقتی ون رودیدم ترسیدم چون کوچه هم خلوت بودترسم بیشترشد دیدم یه مردسیاه پوش امدپایین وامدم سمتم
بادیگارد: سلام شماخانم ا/ت هستین
ویو ا/ت: بله شما
بادیگارد: میشه سوارماشین بشین؟
ویو ا/ت: کجامن سوارماشین نمیشم
بادیگارد: خانم ا/ت اگه بخوایین مقاومت کنین مجبورم به زورسوارتون کنم
ویو ا/ت: ازترس رفتم عقب که خوردم به یکی فرصت نگاه کردن بهش نداشتم که یه دستمال امدروی بینیم وتاریکی مطلق
چنددقیقه بعد
ویو ا/ت: چشمام بازشدوخودم داخل یه اتاق دیدم ترسیده بلندشدم ونشستم دراتاق بازشد
ویوجونگ کوک: وقتی اوردنش دیدم بی هوش گفتم ببرنش اتاقم تاالان بایدبیدارشده باشه رفتم ودراتاق بازکردم
ویوا/ت:دراتاق بازشدوبادیدشخصی که انتظارش نداشتم تعجب کردم اون شخصی بودکه اون روزامدخونه مون ومن میخواست ببر
ویوجونگ کوک: میبینم بیدارشدی ا/ت
ویو ا/ت: چرامنواوردی اینجا....
#بی_تی_اس #فیک #وانشات #جونگ کوک
#پارت_2:
ویو جونگ کوک: درست شنیدین جناب پارک درقبال پولی که ازم قرض گرفتین دخترتون میخوام
پدر ا/ت: جناب جئون اون هنوزبچس
ویو جونگ کوک: برام مهم نیست دخترتون میخوام
پدر ا/ت: تصمیم باخودشه ولی تادوروزاینده پولتون واریزمیشه
پدرا/ت: میره پیش ا/ت وقضیه رومیگه که درقبال پولی که از جناب جئون گرفته جناب جئون اون روخواسته
ویوا/ت: چیییی من جایی نمیرم مگه نمیگی تادروزاینده پولش میدی پس من جایی نمیرم
پدر ا/ت: ا/ت دخترم تادوروزپیشش بمون من پولشون روبدم
ویو ا/ت: هرگزبابامن پیش این طرف نمیرم
پدر ا/ت: باشه
ویو ا/ت: ازشدت خستگی واعصبی نفهمیدم کی خوابم برد
صبح روزبعد
ویو ا/ت: امدم بیرون کارداشتم که دیدم یه ون مشکی جلوی کوچه بود
ویو جونگ کوک: وقتی دیدم ا/ت قبول نکردتصمیم گرفتم بزوربیارمش پیش خودم ویه ون فرستادم ازشب قبل تمام برنامه هاش چک کرده بودم که روزبعدقراربیادبیرون وکاردارم پس تصمیم گرفتم یه ون بفرستم تابیارنش پیش من
ویوا/ت: وقتی ون رودیدم ترسیدم چون کوچه هم خلوت بودترسم بیشترشد دیدم یه مردسیاه پوش امدپایین وامدم سمتم
بادیگارد: سلام شماخانم ا/ت هستین
ویو ا/ت: بله شما
بادیگارد: میشه سوارماشین بشین؟
ویو ا/ت: کجامن سوارماشین نمیشم
بادیگارد: خانم ا/ت اگه بخوایین مقاومت کنین مجبورم به زورسوارتون کنم
ویو ا/ت: ازترس رفتم عقب که خوردم به یکی فرصت نگاه کردن بهش نداشتم که یه دستمال امدروی بینیم وتاریکی مطلق
چنددقیقه بعد
ویو ا/ت: چشمام بازشدوخودم داخل یه اتاق دیدم ترسیده بلندشدم ونشستم دراتاق بازشد
ویوجونگ کوک: وقتی اوردنش دیدم بی هوش گفتم ببرنش اتاقم تاالان بایدبیدارشده باشه رفتم ودراتاق بازکردم
ویوا/ت:دراتاق بازشدوبادیدشخصی که انتظارش نداشتم تعجب کردم اون شخصی بودکه اون روزامدخونه مون ومن میخواست ببر
ویوجونگ کوک: میبینم بیدارشدی ا/ت
ویو ا/ت: چرامنواوردی اینجا....
#بی_تی_اس #فیک #وانشات #جونگ کوک
۵۹۵
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.