ꜱᴀᴅɪᴍ
ᴘᴀʀᴛ:ᴛᴇɴ
[ویو ات]
رفتم ورش داشتم عکس عروسیمون بود چقدر خوشحال بودیم ولی اون حتی از شغلشم بهم نگفته بود لعنتی عکسو برداشتم انداختم سطل آشغال رو تخت نشستم که جونگکوک بدون لباس وارد اتاق شد سریع دستمو گرفتم رو چشمام
ات: لباست کو؟ (باتعجب)
جونگکوک: لباسم کثیف شد چشماتو باز کن اولین بار نیست که میبینی
دستمو از رو چشمام برداشتم خیر شدم به سیس پکاش لعنتی هر دختری عاشقش میشه یهو جونگکوک اومد سمتم خیمه زد روم
جونگکوک: دلت تنگ شده هوم؟ (باحالت خمار)
ات: نه فقط از روم بلند شو
از روم بلند شد چند دست لباس دخترونه انداخت رو تخت
جونگکوک: بپوش اینارو
داشتم به لباسا نگاه میکردم که با داد جونگکوک به خودم اومدم
جونگکوک: یالا دیگه بپوش
ات: خب جلوی تو برو بیرون
جونگکوک پوزخند زد و با حالت خمار گفت: چیو میخوای پنهون کنی من بدنتو بارها دیدم پس سریع در بیار بپوش
ات: نه برو بیرون لطفا
جونگکوک: میپوشی یا به زور تنت کنم؟
ات: خب روتو کن اونور
جونگکوک: اههه من میرم بیرون ولی فقط الانو دفعه های دیگه باید جلوم لخت بگردی دلم برای بدنت تنگ شده بیبی گرل
با این حرفاش خجالت میکشیدم از اونورم ترس داشتم
جونگکوک رفت بیرون من لباسامو دراوردم لباسی که داد پوشیدم
لباسمو پوشیدم از اتاق زدم بیرون رفتم به سمت اتاق بورام اروم در باز کردم که دیدم مثل خرس گرفته خوابیده در اروم بستم از پله ها اومدم پایین که یه صدای از آشپزخونه شنیدم همه جا تاریک بود عمارت سوت کور بود ولی خب این چه صداییه؟
رفتم جلو یواشکی از پشت در آشپزخونه نگاه کردم اسلوونی رو دیدم که نشسته رو پای جونگکوک داره ازش لب میگیره
با اینکه قلبم شکسته بود از جونگکوک بخاطر رفتارهای بدش اما با نگاه کردن اینکه جونگکوک داره یکیو میبوسه برام عذاب اور بود اشکهام همینجوری داشت از صورتم میریخت
[ویو جونگکوک]
بعد از جر بحث کردن با ات از اتاق اومدم بیرون رفتم آشپزخونه که پشت سرم اسلوونی اومد برگشتم سمتش که لبشو گذاشت رو لبام اروم میمکید
اسلوونی: جونگکوک کن ترو همینجوری که هستی میخوام من دوست دارم بیا از اینجا بریم روزی که همه بی خبرن ما باهم فرار کنیم بریم
از حرفاش سردر نیاوردم
جونگکوک: برو بالا دفعه اخرت باشه که بدون اینکه من بگم لبتو میزاری رو لبام
اسلوونی: باشه ولی خودت دیدی ات ازت متنفره اون نمیخوادت حتی بهت گفت مریض
حرفای اسلوونی درست بود ولی اخ سرم درد میکنه
کمر اسلوونی رو گرفتم به خودم نزدیک کردم
جونگکوک: تمومش کن برو بالا تو اتاقت بعدا راجبش حرف میزنیم
کمرشو ول کردم رفتم تو حیاط عمارت همه جا تاریک بود...
[ویو ات]
رفتم ورش داشتم عکس عروسیمون بود چقدر خوشحال بودیم ولی اون حتی از شغلشم بهم نگفته بود لعنتی عکسو برداشتم انداختم سطل آشغال رو تخت نشستم که جونگکوک بدون لباس وارد اتاق شد سریع دستمو گرفتم رو چشمام
ات: لباست کو؟ (باتعجب)
جونگکوک: لباسم کثیف شد چشماتو باز کن اولین بار نیست که میبینی
دستمو از رو چشمام برداشتم خیر شدم به سیس پکاش لعنتی هر دختری عاشقش میشه یهو جونگکوک اومد سمتم خیمه زد روم
جونگکوک: دلت تنگ شده هوم؟ (باحالت خمار)
ات: نه فقط از روم بلند شو
از روم بلند شد چند دست لباس دخترونه انداخت رو تخت
جونگکوک: بپوش اینارو
داشتم به لباسا نگاه میکردم که با داد جونگکوک به خودم اومدم
جونگکوک: یالا دیگه بپوش
ات: خب جلوی تو برو بیرون
جونگکوک پوزخند زد و با حالت خمار گفت: چیو میخوای پنهون کنی من بدنتو بارها دیدم پس سریع در بیار بپوش
ات: نه برو بیرون لطفا
جونگکوک: میپوشی یا به زور تنت کنم؟
ات: خب روتو کن اونور
جونگکوک: اههه من میرم بیرون ولی فقط الانو دفعه های دیگه باید جلوم لخت بگردی دلم برای بدنت تنگ شده بیبی گرل
با این حرفاش خجالت میکشیدم از اونورم ترس داشتم
جونگکوک رفت بیرون من لباسامو دراوردم لباسی که داد پوشیدم
لباسمو پوشیدم از اتاق زدم بیرون رفتم به سمت اتاق بورام اروم در باز کردم که دیدم مثل خرس گرفته خوابیده در اروم بستم از پله ها اومدم پایین که یه صدای از آشپزخونه شنیدم همه جا تاریک بود عمارت سوت کور بود ولی خب این چه صداییه؟
رفتم جلو یواشکی از پشت در آشپزخونه نگاه کردم اسلوونی رو دیدم که نشسته رو پای جونگکوک داره ازش لب میگیره
با اینکه قلبم شکسته بود از جونگکوک بخاطر رفتارهای بدش اما با نگاه کردن اینکه جونگکوک داره یکیو میبوسه برام عذاب اور بود اشکهام همینجوری داشت از صورتم میریخت
[ویو جونگکوک]
بعد از جر بحث کردن با ات از اتاق اومدم بیرون رفتم آشپزخونه که پشت سرم اسلوونی اومد برگشتم سمتش که لبشو گذاشت رو لبام اروم میمکید
اسلوونی: جونگکوک کن ترو همینجوری که هستی میخوام من دوست دارم بیا از اینجا بریم روزی که همه بی خبرن ما باهم فرار کنیم بریم
از حرفاش سردر نیاوردم
جونگکوک: برو بالا دفعه اخرت باشه که بدون اینکه من بگم لبتو میزاری رو لبام
اسلوونی: باشه ولی خودت دیدی ات ازت متنفره اون نمیخوادت حتی بهت گفت مریض
حرفای اسلوونی درست بود ولی اخ سرم درد میکنه
کمر اسلوونی رو گرفتم به خودم نزدیک کردم
جونگکوک: تمومش کن برو بالا تو اتاقت بعدا راجبش حرف میزنیم
کمرشو ول کردم رفتم تو حیاط عمارت همه جا تاریک بود...
۲۱.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.