P55
P55
دیدار هاشون تا حد ممکن کم کرده بودن تا زمان بیشتری برای بودن با هم داشته باشن. در هفته دو روز همو میدیدن. اونم در حد دو یا سه ساعت. مثل روزای دیگه زیر درخت نشسته بودنو ریزش بارون رو تماشا میکردن : همه ی خوابام....واقعی بود......
تک خنده ای کرد و سرشو پایین انداخت. الیزا با صدایی لطیف گفت : ولی...ناراحت نباش...من....کنارتم.....
با لبخند به هم خیره شدن. تهیونگ الیزا رو به خودش نزدیک کرد و گفت: آره....تو پیشمی....
هردوشون میدونستن تهیونگ ممکنه هر لحظه آزاد بشه: میدونی جالبی داستان ما چیه؟
_ چیه ؟
+ اینکه .. همه ی زندانیا دوست دارن آزاد بشن. رها باشن....زندگیشونو بکنن.....ولی من میخوام زندانی چشمای سیاه تو بشم الیزا...من نمیخوام از این قفس رها بشم.....این قفس ...درست مثل خونمه....
الیزا دستشو رو شونه ی تهیونگ گذاشت : تهیونگ...
+ من از اون زن متنفرم که باعث شد اینقد آیندم تباه بشه....ولی از طرفی ازش ممنونم....که باعث شد تو توی زندگیم مثل یه ستاره خود نمایی کنی... الیزا...دوستت دارم :)
اشک مهمان چشم های جفتشون شده بود : به نظرت...همو پیدا میکنیم؟
+ پیدات میکنم. مطمعن باش با اینکه حافظمو از دست میدم ولی پیدات میکنم. تو یه کتابی میخوندم که میگفت...مغز همچیو فراموش میکنه. ولی قلب....عشق و یادش میمونه....پیدات میکنم...بهت قول میدم. چشماشون رو بستن و آروم به هم نزدیک شدن و لب های همو بوسیدن. الیزا آروم چشماشو باز کرد...ولی بر خلاف همیشه ......این دفعه تهیونگ بود که اونجا نبود......
اون آزاد شده بود.......
( بچه ها من خودم چشمام از اشک باز نمیشن 😭)
دیدار هاشون تا حد ممکن کم کرده بودن تا زمان بیشتری برای بودن با هم داشته باشن. در هفته دو روز همو میدیدن. اونم در حد دو یا سه ساعت. مثل روزای دیگه زیر درخت نشسته بودنو ریزش بارون رو تماشا میکردن : همه ی خوابام....واقعی بود......
تک خنده ای کرد و سرشو پایین انداخت. الیزا با صدایی لطیف گفت : ولی...ناراحت نباش...من....کنارتم.....
با لبخند به هم خیره شدن. تهیونگ الیزا رو به خودش نزدیک کرد و گفت: آره....تو پیشمی....
هردوشون میدونستن تهیونگ ممکنه هر لحظه آزاد بشه: میدونی جالبی داستان ما چیه؟
_ چیه ؟
+ اینکه .. همه ی زندانیا دوست دارن آزاد بشن. رها باشن....زندگیشونو بکنن.....ولی من میخوام زندانی چشمای سیاه تو بشم الیزا...من نمیخوام از این قفس رها بشم.....این قفس ...درست مثل خونمه....
الیزا دستشو رو شونه ی تهیونگ گذاشت : تهیونگ...
+ من از اون زن متنفرم که باعث شد اینقد آیندم تباه بشه....ولی از طرفی ازش ممنونم....که باعث شد تو توی زندگیم مثل یه ستاره خود نمایی کنی... الیزا...دوستت دارم :)
اشک مهمان چشم های جفتشون شده بود : به نظرت...همو پیدا میکنیم؟
+ پیدات میکنم. مطمعن باش با اینکه حافظمو از دست میدم ولی پیدات میکنم. تو یه کتابی میخوندم که میگفت...مغز همچیو فراموش میکنه. ولی قلب....عشق و یادش میمونه....پیدات میکنم...بهت قول میدم. چشماشون رو بستن و آروم به هم نزدیک شدن و لب های همو بوسیدن. الیزا آروم چشماشو باز کرد...ولی بر خلاف همیشه ......این دفعه تهیونگ بود که اونجا نبود......
اون آزاد شده بود.......
( بچه ها من خودم چشمام از اشک باز نمیشن 😭)
۹.۲k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.