تک پارتی کوک -
ا/ت : امروز بارون داشت بیشتر از روزای قبل میبارید فقط داشتم از این سمت به اون سمت میرفتم بیشتر بیشتر خودمو خیس میکردم نمیدونستم دارم کجا میرم من داشتم فقط میرفتم من فقط یه مقصد داشتم یه مقصد بنبست صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد دستم گذاشتم رویه قلبم درد میکرد خیلی درد میکرد انگار که داره خشک میشه خونی پمپاژ نمیکنه همونجا نشستم وسط خیابون صدای جیغم از درد تو خیابون پخش شد سرمو بین دستام گرفتم از عمق وجودم گریه میکردم
ا/ت : اون رفته ...رفته....اون نمیرفت...چرا رفت
از ته وجودم گریه میکردم
هق هق صدام نفسام بند آورده بود
دیگه نیست تموم شد جونگ کوکی نیست این همه امید این همه عشق نیست صدای جونگ کوک تو سرم اکو میشد میگفت دوستم داره میگفت تا ابد دوستم داره اما الان نیست فقط منم من منتظر بودم برگرده اما برنگشت اون یه عشق جدید شروع کرده دیگه منی وجود نداره
از شدت اشکام دیگه چشمام چیزی نمیدید
فقط صدای بلند بوق و چراغای کور کننده خاموشی ......
ویو کوک :
کتم پوشیدم که برم بیرون چقدرم هوا سرده که در زده شد رفتم در باز کردم با ملوری رو به رو شدم دوست ا/ت تماما خیس بود چشماش پر از اشک اوضاع خوبی نداشت با نگرانی پرسیدم : حالت خوبه ؟ سرش به نشونه نه تکون داد انگار میخواست چیزی بگه نمیتونست زیر لب حرف میزد : بهت گفتم هرکاری میکنی از اینجا برو بهت گفتم نمون بهت گفتم جلوی چشم ا/ت نباش
نگاهش خشمگین شده بود با تردید پرسیدم : ا/ت خوبه ؟ سرش تکون داد گفت نه به خودم گفتم شاید باز فقط ا/ت داره مسخره بازی در میاره ولی چهره ملوری اصلا خوب نبود خواستم چیزی بگم که با مشتای پی در پی افتاد به جونم با بغض داد میزد تو کشتیش......
________________
کوک : به رو به روم زل زده بودم تنها کاری که میتونستم بکنم همین بود و گاهی قطره های اشک راهشون پیدا میکردن بوی خاک بارون خرده فضارو پر کرده ا/ت عاشق این هوا بود ولی دیگه نیست کنارمه اما یه متر فاصله زیر زمین من چیکار کردم یاد اولین برای که دیدمش افتادم یه دختر خندون شاد که سرزندگی از چشماش میبارید تا آخرین باری که همو دیدیم آره درست میگفتن من کشتمش.....
(نوشته شده از احساسات واقعی ادمین چون امروز خیلی دلم برای عشق قدیمی گرفته بود)
ا/ت : اون رفته ...رفته....اون نمیرفت...چرا رفت
از ته وجودم گریه میکردم
هق هق صدام نفسام بند آورده بود
دیگه نیست تموم شد جونگ کوکی نیست این همه امید این همه عشق نیست صدای جونگ کوک تو سرم اکو میشد میگفت دوستم داره میگفت تا ابد دوستم داره اما الان نیست فقط منم من منتظر بودم برگرده اما برنگشت اون یه عشق جدید شروع کرده دیگه منی وجود نداره
از شدت اشکام دیگه چشمام چیزی نمیدید
فقط صدای بلند بوق و چراغای کور کننده خاموشی ......
ویو کوک :
کتم پوشیدم که برم بیرون چقدرم هوا سرده که در زده شد رفتم در باز کردم با ملوری رو به رو شدم دوست ا/ت تماما خیس بود چشماش پر از اشک اوضاع خوبی نداشت با نگرانی پرسیدم : حالت خوبه ؟ سرش به نشونه نه تکون داد انگار میخواست چیزی بگه نمیتونست زیر لب حرف میزد : بهت گفتم هرکاری میکنی از اینجا برو بهت گفتم نمون بهت گفتم جلوی چشم ا/ت نباش
نگاهش خشمگین شده بود با تردید پرسیدم : ا/ت خوبه ؟ سرش تکون داد گفت نه به خودم گفتم شاید باز فقط ا/ت داره مسخره بازی در میاره ولی چهره ملوری اصلا خوب نبود خواستم چیزی بگم که با مشتای پی در پی افتاد به جونم با بغض داد میزد تو کشتیش......
________________
کوک : به رو به روم زل زده بودم تنها کاری که میتونستم بکنم همین بود و گاهی قطره های اشک راهشون پیدا میکردن بوی خاک بارون خرده فضارو پر کرده ا/ت عاشق این هوا بود ولی دیگه نیست کنارمه اما یه متر فاصله زیر زمین من چیکار کردم یاد اولین برای که دیدمش افتادم یه دختر خندون شاد که سرزندگی از چشماش میبارید تا آخرین باری که همو دیدیم آره درست میگفتن من کشتمش.....
(نوشته شده از احساسات واقعی ادمین چون امروز خیلی دلم برای عشق قدیمی گرفته بود)
۱۲۵
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.