تیمارستان اودینری
#استری_کیدز
چان: نمی تونم، نمی تونم اینکارو باهات بکنم
عربده زد و گریه هاش شدت گرفت و اسلحه رو از روی سینه ام برداشت و بدنش رو توی آغوشم رها کرد و سرش رو روی شونه ام. گذاشت و بلند گریه میکرد، آروم اسلحه رو از دستش جدار کردم
+ازت ممنونم
خودش رو بیشتر به آغوشم فشار داد
+که خیلی راحت بهم اجازه دادی اعتمادت رو جلب کنم
روی زمین هلش دادم که با کمرش به زمین برخورد کرد
+خیلی آسون تر از اونی بود که فکر میکردم
با شوک بهم خیره شده بود، اسلحه رو بالای سرش گرفتم، جوری شوکه بود که حتی نمیتونست بخوره
+اَز راه به دَر کردنت
پوزخند صداداری زدم
+ممنون که اینقدر سُست عنصری
با چشم های پر از اَشکش بهم خیره شده بود
چان: چ.. چی داری میگی؟!
+آه چانی، گرگِ کوچولو، تو واقعا سد اَهدافش بودی، پس اونم خواست که از سر راهش برت داره، میدونی که کیو میگم؟!
چان: ن.. نه تو.. تو اینکار رو با من نمیکنی
+اتفاقا خوبم میکنم، راستش رو بخوای کسی ام قرار نیست بیاد نجاتت بده، هیونجین، توی اتاقش زندانی شده به لطف خودت، البته اگرم آزاد بود فکر کنم خوشحال میشد از مرگت، سونگمین و جیسونگ فکر میکنن که من کسی ام که بهش شلیک شده و بیرون نمیان و، و، و، و بهترین رفیقات، مینهو و چانگبین، رئیس خوب اَزشون پذیرایی میکنه نگرانشون نباش
چان: چ.. چطور دونستی؟!
اَشکاش آروم از چشم هاش فرود می آمدن
+خیلی راحت
اسلحه رو روی پیشونی اش گذاشتم
+آماده ای بمیری؟!
فقط بهم خیره شد، بدون هیچ مکث و تفکری و ماشه رو کشیدم و با پخش شدن نورش توی فضا
......
چان: نمی تونم، نمی تونم اینکارو باهات بکنم
عربده زد و گریه هاش شدت گرفت و اسلحه رو از روی سینه ام برداشت و بدنش رو توی آغوشم رها کرد و سرش رو روی شونه ام. گذاشت و بلند گریه میکرد، آروم اسلحه رو از دستش جدار کردم
+ازت ممنونم
خودش رو بیشتر به آغوشم فشار داد
+که خیلی راحت بهم اجازه دادی اعتمادت رو جلب کنم
روی زمین هلش دادم که با کمرش به زمین برخورد کرد
+خیلی آسون تر از اونی بود که فکر میکردم
با شوک بهم خیره شده بود، اسلحه رو بالای سرش گرفتم، جوری شوکه بود که حتی نمیتونست بخوره
+اَز راه به دَر کردنت
پوزخند صداداری زدم
+ممنون که اینقدر سُست عنصری
با چشم های پر از اَشکش بهم خیره شده بود
چان: چ.. چی داری میگی؟!
+آه چانی، گرگِ کوچولو، تو واقعا سد اَهدافش بودی، پس اونم خواست که از سر راهش برت داره، میدونی که کیو میگم؟!
چان: ن.. نه تو.. تو اینکار رو با من نمیکنی
+اتفاقا خوبم میکنم، راستش رو بخوای کسی ام قرار نیست بیاد نجاتت بده، هیونجین، توی اتاقش زندانی شده به لطف خودت، البته اگرم آزاد بود فکر کنم خوشحال میشد از مرگت، سونگمین و جیسونگ فکر میکنن که من کسی ام که بهش شلیک شده و بیرون نمیان و، و، و، و بهترین رفیقات، مینهو و چانگبین، رئیس خوب اَزشون پذیرایی میکنه نگرانشون نباش
چان: چ.. چطور دونستی؟!
اَشکاش آروم از چشم هاش فرود می آمدن
+خیلی راحت
اسلحه رو روی پیشونی اش گذاشتم
+آماده ای بمیری؟!
فقط بهم خیره شد، بدون هیچ مکث و تفکری و ماشه رو کشیدم و با پخش شدن نورش توی فضا
......
۱۳.۵k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.