part22
سوا
فک کردم خودشم میاد ولی... با این همه زامبی و بدون سلاح موند .
سوا : س..سونبه؟
یه بنزین اون کنار بود...برداشتش و داشت رو زمین میریخت
سوا : داری چیکار میکنی
کوک : دارم زامبی شکار میکنم معلوم نیس؟
سوا : الان وقت این کارا نیس!
اون زامبی که تازه زدمش رف سمت سونبه...نه...نه..
فلش بک.......
کوک : امیدوارم زنده بمونیم...چون ایندفعه سوا جونم دستمو گرفته با خودش اورده و داره راجب برنامه های ایندم ازم سوال میکنه...خیلی ضدحال میشه اگه همین امروز بخوام بمیرم.نه؟
پایان فلش بک.......
رفتم سمت زامبیه و چاقو رو فرو کردم تو گلوش
کوک : هوم...کارت عالی بود سوا
سر زامبی رو گرف و کامل از تنش جدا کرد
سوا :"شوکه"
کوک : بدجور دلم میخواست اینکارو بکنم
نه اشتباه میکردم..این پسر واقعا دیوونس
شعله کار رو روشن کرد و شعله ها سر یه لحظه همه جا رو فرا گرفتن
دست سونبه رو گرفتم بردم سمت اسانسور
رفتم داخل و هی دکمه رو میزدم که بسته شه
سوا : بسته شو بسته شو بسته شوووو...تروخدا بسته شو "داد"
کوک : دارن میان...
سوا : مرده شور این دانشگاهو ببرن!
.مشت محکمی به دکمه زدم
که بالاخره بسته شد
سوا : هوففف
نگاهی به سونبه انداختم بیخیال و خونسرد داره نگام میکنه
سوا : میگم سونبه تو بخش شما کندن سر زامبی یاد میدن ؟
کوک : نمیدونم شاید..
برگشتیم دیدیم همه دم در منتظر بودن
سونگ : خسته نباشین .مشکلی که پیش نیومد؟
سوا :"پوزخند" چی شده اومدین دم در؟..شما حتی حاضر نبودین از اون اتاق جم بخورین
رفتیم داخل
سونگ : میدونم باتون تند حرف زدیم..جو یکم حساس بود و باعث شد دلخوری پیش بیاد
یکی از پسرا اومد خوراکیارو ازم گرف
÷بده حتما سنگینه
سونگ : واسه همین گفتیم تا دم در منتظر بمونیم
کوک : ما رفتیم بخاطرتون جونمونو تو خطر انداختیم حالا دارین منت سرمون میزارین که تا دم در اومدین استقبالمون ؟
سونگ : خیلی خوب حق دارین..دفعه بعد نوبت ماست که بریم..گفتم شما زحمتش رو کشیدین ماهم اومدین کمکتون در هر صورت من معذرت میخوام بقیه هم بخاطر همه چی متاسفن
کوک : باید بدجور متاسف باشی.که حاضر نیستی قبول کنی همتون یه مشت موش ترسو بیشتر نیستین که از ترس تو سوراخشون قایم شدن...
سونبه رف سمت سونگ
کوک : یه مشت بی عرضه بزدل که فقد گشاد کردن اومدن دم در نشستن تا خوراکی خدمتشون برسه...تو..اره تو..فرقت با اون زامبیا که مغزشون جز خوردن به هیچی فکر نمیکنه چیه؟ لازم نبود کمکمون کنی(رید بهش😔)
کوک : سوا..من میرم بقیه رو بیارم
از دست تو سونبه...بازم درگیری راه انداخت..حالا من چی باید بگم ؟
سونبه رفت بیرون
سونگ : درو قفل کن...هیچ عوضی رو هم راه نمیدی تو
سوا : "شوکه"
فک کردم خودشم میاد ولی... با این همه زامبی و بدون سلاح موند .
سوا : س..سونبه؟
یه بنزین اون کنار بود...برداشتش و داشت رو زمین میریخت
سوا : داری چیکار میکنی
کوک : دارم زامبی شکار میکنم معلوم نیس؟
سوا : الان وقت این کارا نیس!
اون زامبی که تازه زدمش رف سمت سونبه...نه...نه..
فلش بک.......
کوک : امیدوارم زنده بمونیم...چون ایندفعه سوا جونم دستمو گرفته با خودش اورده و داره راجب برنامه های ایندم ازم سوال میکنه...خیلی ضدحال میشه اگه همین امروز بخوام بمیرم.نه؟
پایان فلش بک.......
رفتم سمت زامبیه و چاقو رو فرو کردم تو گلوش
کوک : هوم...کارت عالی بود سوا
سر زامبی رو گرف و کامل از تنش جدا کرد
سوا :"شوکه"
کوک : بدجور دلم میخواست اینکارو بکنم
نه اشتباه میکردم..این پسر واقعا دیوونس
شعله کار رو روشن کرد و شعله ها سر یه لحظه همه جا رو فرا گرفتن
دست سونبه رو گرفتم بردم سمت اسانسور
رفتم داخل و هی دکمه رو میزدم که بسته شه
سوا : بسته شو بسته شو بسته شوووو...تروخدا بسته شو "داد"
کوک : دارن میان...
سوا : مرده شور این دانشگاهو ببرن!
.مشت محکمی به دکمه زدم
که بالاخره بسته شد
سوا : هوففف
نگاهی به سونبه انداختم بیخیال و خونسرد داره نگام میکنه
سوا : میگم سونبه تو بخش شما کندن سر زامبی یاد میدن ؟
کوک : نمیدونم شاید..
برگشتیم دیدیم همه دم در منتظر بودن
سونگ : خسته نباشین .مشکلی که پیش نیومد؟
سوا :"پوزخند" چی شده اومدین دم در؟..شما حتی حاضر نبودین از اون اتاق جم بخورین
رفتیم داخل
سونگ : میدونم باتون تند حرف زدیم..جو یکم حساس بود و باعث شد دلخوری پیش بیاد
یکی از پسرا اومد خوراکیارو ازم گرف
÷بده حتما سنگینه
سونگ : واسه همین گفتیم تا دم در منتظر بمونیم
کوک : ما رفتیم بخاطرتون جونمونو تو خطر انداختیم حالا دارین منت سرمون میزارین که تا دم در اومدین استقبالمون ؟
سونگ : خیلی خوب حق دارین..دفعه بعد نوبت ماست که بریم..گفتم شما زحمتش رو کشیدین ماهم اومدین کمکتون در هر صورت من معذرت میخوام بقیه هم بخاطر همه چی متاسفن
کوک : باید بدجور متاسف باشی.که حاضر نیستی قبول کنی همتون یه مشت موش ترسو بیشتر نیستین که از ترس تو سوراخشون قایم شدن...
سونبه رف سمت سونگ
کوک : یه مشت بی عرضه بزدل که فقد گشاد کردن اومدن دم در نشستن تا خوراکی خدمتشون برسه...تو..اره تو..فرقت با اون زامبیا که مغزشون جز خوردن به هیچی فکر نمیکنه چیه؟ لازم نبود کمکمون کنی(رید بهش😔)
کوک : سوا..من میرم بقیه رو بیارم
از دست تو سونبه...بازم درگیری راه انداخت..حالا من چی باید بگم ؟
سونبه رفت بیرون
سونگ : درو قفل کن...هیچ عوضی رو هم راه نمیدی تو
سوا : "شوکه"
۳۳.۰k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.