F2P15
ببخشید بابت دیرکرد:))
ادامه داستان..
هایون خیلی از اتاقش خوشش اومده
(فردا)
به مدت یه هفته منو شوگا کارمون رو تموم کردیم تا به کارای هایون برسیم
من رفتم تا شناسنامه هایون رو درست کنم شوگاهم هایون رو برده بود تا براش حساب بانکی باز کنه و برن برای خودشون کلی خوش بگذرونن
وقتی رفتم برای هایون شناسنامه بگیرم اقاهه گفت:چون 7 سال رو رد کردن باید خودشون هم حضور داشته باشن
گفتم:نمیشه بدون حضور خودشون کارارو راست و ریست کنین؟
گفت:متاسفم..اما امکان پذیر نیست
یه پوفی کردم و زنگ زدم به شوگا..
گوشی رو برداشت و گفت:جونم ا/ت؟
گفتم:یاااا چاگیا شما کجایین؟(کلافه)
خندید و گفت:باز چیشده؟کارا خوب پیش نرفت اره؟
گفتم:دقیقا کجایین کاراتون خوب پیش رفت؟
گفت:اره خوبه ...داریم توی بستنی فروشی بستنی میخوریم
گفتم:یااا صبر میکردین باهم میخوردیم ...هایون رو بیار اینجا میگن خوشم باید باشه
گفت:این دیگه چه چرندیه که میگن؟
گفتم:نمیدونم چه چسییه که میگن ولی باید بیاین
گفت:باشه لوکیشن بفرست اومدیم.
گفتم:باشه و قطع کردم
لوکیشن رو فرستادم و اوناهم بعد از بیع ساعت اومدن
باهم کارارو راست و ریست کردیم و شناسنامه رو گرفتیم
رفتیم غذا گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم
هایون بالا و پایین میپرید از خوشحالی
گفت:من باورم نمیشه که یه حساب بانکی دارم و مثل بقیه بچه ها دارم زندگی میکنم
گفتم:عزیزم توهم حق زندگی داری همه باید خوب زندگی کنند و حتی بهتر از دیگران:)
گفت:اوهوم درست میگی مامان
هنوز وقتی بهم میگفت مامان اشک توی چشمام جمع میشد
گفتم:یه بار دیگه بگو مامان
گفت:مامان مامان مامان مامان اگه بخوای تا صبحم میتونم بگم
نشستم روبروش و باهاش هم قد شدم و با چشمای پراز اشک بغلش کردم شوگا از پشت سرمون گفت:نمیخواین غذا بخورین؟بخدا از گشنگی مردیم
منو هایون خندیدم و رفتیم غذا خوردیم
ساعت طرفای ساعت 5 بود
من خمیازه ای کشیدم و گفتم:اخیش چقدر امروز خسته شدیم دمش گرم
هایون به من گفت:مامان میشه بیای توی اتاقم بخوابی؟
گفتم:جان؟باهم؟جدی؟
گفت:اوهوم البته اگه وقتت رو نمیگیرم
گفتم:چی میکی اصلا
شوگا گفت:ماهم که اینجا خیاریم نه؟
گفتم:عشقم تو فعلا تنهایی توی اتاق بخواب من شب کنار شما میخوابم اوکی؟
شوگا گفت:من خوابم نمیاد من فیلم میبینم شما برید
گفتم:اوهوم باشع
بلند شدم و رفتم دست هایون رو گرفتم و بردمش توی اتاقش
رفتم سمت تختش و خودم رو پرت کردم روی تختش
بهش نگاه کردم که دیدم اونجا همینجوری وایساده گفتم:بیا اینجا دیگه(اشاره به کنارش)
هایون با خوشحالی دوید و خوشرو پرت کرد سمت اونطرف تخت
باهم خزیدیم به سمت بالای تخت و سرمون رو روی بالشت گذاشتیم
هنوز درست و حسابی بلد نبودم مادر بشم وهیچیش رو بلد نبودم
هایون خودش اومد نزدیگم وسرش رو روی سینم گذاشت
تعجب کردم هایون نگاهی بهم انداخت و گفت:مامان..من به عاطف نیاز دارم ....اگه بهم اهمیت احساسی ندی خیلی نارحت میشم هااا
لبخند زدم و رفتم گرفتمش و اوردمش بالا روبروی صورتم و گونش رو یه بوسه خیس کردم و گفتم:عشق مامان ...اولین بارمه که بچه دارمااا...درک کن...ولی چشم من سعی میکنم که هیچ کم وکسری برای شما نخواهم گذاشت
هایون خندید و گفت:مرسیییی
گفتم:مدرسه ها نزدیکه ها فردا بریم ثبت نامت کنیم؟
گفت:فردا؟اره بریم ...ولی خیلی استرس دارم
گفتم:استرس نداشته باش عزیزم...جاییه که همه تجربش میکنن خب؟
اگرم بخوای بگی که نمیخوام برم باید بگم که نمیشه ..چون وقتی موفق میشی که درس خون باشی خب؟
گفت:اوهوم ...فردا بریم
گفتم:عالیه
گرفتمش توی بغلم و خوابیدیم
(3ساعت بعد)
بلند شدم و دیدم که هایون مثل فرشته ها خوابیده اروم گذاشتمش روی تخت و رفتم بیرون از اتاق به ساعت نگاه کردم و دیدم که ساعت 8:30تعجب کردم
رفتم توی حال دیدم که تلویزیون روشنه
رفتم جلوی تلویزیون و تلویزیون رو خاموش کردم یه نگاه به شوگا نداختم که دیدم عین یه پیشی کوچولو کیوت خوابیده
دکمه مبل رو زدم و مبل تخت خواب شد رفتم کنارش روی مبل خوابیدم
سرم رو بردم روبروی سرش و لبام رو بین لباش گذاشتم و میک زدم دیدم که داره همکاری میکنه ...
ادامه داستان..
هایون خیلی از اتاقش خوشش اومده
(فردا)
به مدت یه هفته منو شوگا کارمون رو تموم کردیم تا به کارای هایون برسیم
من رفتم تا شناسنامه هایون رو درست کنم شوگاهم هایون رو برده بود تا براش حساب بانکی باز کنه و برن برای خودشون کلی خوش بگذرونن
وقتی رفتم برای هایون شناسنامه بگیرم اقاهه گفت:چون 7 سال رو رد کردن باید خودشون هم حضور داشته باشن
گفتم:نمیشه بدون حضور خودشون کارارو راست و ریست کنین؟
گفت:متاسفم..اما امکان پذیر نیست
یه پوفی کردم و زنگ زدم به شوگا..
گوشی رو برداشت و گفت:جونم ا/ت؟
گفتم:یاااا چاگیا شما کجایین؟(کلافه)
خندید و گفت:باز چیشده؟کارا خوب پیش نرفت اره؟
گفتم:دقیقا کجایین کاراتون خوب پیش رفت؟
گفت:اره خوبه ...داریم توی بستنی فروشی بستنی میخوریم
گفتم:یااا صبر میکردین باهم میخوردیم ...هایون رو بیار اینجا میگن خوشم باید باشه
گفت:این دیگه چه چرندیه که میگن؟
گفتم:نمیدونم چه چسییه که میگن ولی باید بیاین
گفت:باشه لوکیشن بفرست اومدیم.
گفتم:باشه و قطع کردم
لوکیشن رو فرستادم و اوناهم بعد از بیع ساعت اومدن
باهم کارارو راست و ریست کردیم و شناسنامه رو گرفتیم
رفتیم غذا گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم
هایون بالا و پایین میپرید از خوشحالی
گفت:من باورم نمیشه که یه حساب بانکی دارم و مثل بقیه بچه ها دارم زندگی میکنم
گفتم:عزیزم توهم حق زندگی داری همه باید خوب زندگی کنند و حتی بهتر از دیگران:)
گفت:اوهوم درست میگی مامان
هنوز وقتی بهم میگفت مامان اشک توی چشمام جمع میشد
گفتم:یه بار دیگه بگو مامان
گفت:مامان مامان مامان مامان اگه بخوای تا صبحم میتونم بگم
نشستم روبروش و باهاش هم قد شدم و با چشمای پراز اشک بغلش کردم شوگا از پشت سرمون گفت:نمیخواین غذا بخورین؟بخدا از گشنگی مردیم
منو هایون خندیدم و رفتیم غذا خوردیم
ساعت طرفای ساعت 5 بود
من خمیازه ای کشیدم و گفتم:اخیش چقدر امروز خسته شدیم دمش گرم
هایون به من گفت:مامان میشه بیای توی اتاقم بخوابی؟
گفتم:جان؟باهم؟جدی؟
گفت:اوهوم البته اگه وقتت رو نمیگیرم
گفتم:چی میکی اصلا
شوگا گفت:ماهم که اینجا خیاریم نه؟
گفتم:عشقم تو فعلا تنهایی توی اتاق بخواب من شب کنار شما میخوابم اوکی؟
شوگا گفت:من خوابم نمیاد من فیلم میبینم شما برید
گفتم:اوهوم باشع
بلند شدم و رفتم دست هایون رو گرفتم و بردمش توی اتاقش
رفتم سمت تختش و خودم رو پرت کردم روی تختش
بهش نگاه کردم که دیدم اونجا همینجوری وایساده گفتم:بیا اینجا دیگه(اشاره به کنارش)
هایون با خوشحالی دوید و خوشرو پرت کرد سمت اونطرف تخت
باهم خزیدیم به سمت بالای تخت و سرمون رو روی بالشت گذاشتیم
هنوز درست و حسابی بلد نبودم مادر بشم وهیچیش رو بلد نبودم
هایون خودش اومد نزدیگم وسرش رو روی سینم گذاشت
تعجب کردم هایون نگاهی بهم انداخت و گفت:مامان..من به عاطف نیاز دارم ....اگه بهم اهمیت احساسی ندی خیلی نارحت میشم هااا
لبخند زدم و رفتم گرفتمش و اوردمش بالا روبروی صورتم و گونش رو یه بوسه خیس کردم و گفتم:عشق مامان ...اولین بارمه که بچه دارمااا...درک کن...ولی چشم من سعی میکنم که هیچ کم وکسری برای شما نخواهم گذاشت
هایون خندید و گفت:مرسیییی
گفتم:مدرسه ها نزدیکه ها فردا بریم ثبت نامت کنیم؟
گفت:فردا؟اره بریم ...ولی خیلی استرس دارم
گفتم:استرس نداشته باش عزیزم...جاییه که همه تجربش میکنن خب؟
اگرم بخوای بگی که نمیخوام برم باید بگم که نمیشه ..چون وقتی موفق میشی که درس خون باشی خب؟
گفت:اوهوم ...فردا بریم
گفتم:عالیه
گرفتمش توی بغلم و خوابیدیم
(3ساعت بعد)
بلند شدم و دیدم که هایون مثل فرشته ها خوابیده اروم گذاشتمش روی تخت و رفتم بیرون از اتاق به ساعت نگاه کردم و دیدم که ساعت 8:30تعجب کردم
رفتم توی حال دیدم که تلویزیون روشنه
رفتم جلوی تلویزیون و تلویزیون رو خاموش کردم یه نگاه به شوگا نداختم که دیدم عین یه پیشی کوچولو کیوت خوابیده
دکمه مبل رو زدم و مبل تخت خواب شد رفتم کنارش روی مبل خوابیدم
سرم رو بردم روبروی سرش و لبام رو بین لباش گذاشتم و میک زدم دیدم که داره همکاری میکنه ...
۲.۵k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.