پارت 19
پارت 19
ات
جیمین وارد قصر شد خیلی خوشحال شدم تمام خوشحالیم تو این قصر فقط جیمینه
زود از اوتاق خارج شدم رفتم سالون جیمینم اومد طرفم و دستمو گرفت گفت بریم اوتاق
رفتیم بالا تویه اوتاق
جیمین
خودمو پرت کردم روتخت
پرنسسم بیا بغلم
ات: باشه پرنسم
رفتم بغلش جیمین دستاشو دوره کمرم حلقه کرد
و سرشو کرد تو گردنم
جیمین: فقط بغلت میتونه از خستگی درم بیاره
ات: خیلی خسته شدی امروز
جیمین: آره خیلی
ات: پس بیا بغلم تا خستگیت در بره
جیمین:خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم
ات: جیمین گاهی وقتا مثله بچه ها میشی
جیمین: من ققط برای تو مثله بچه ها میشم
ات
یک ساعتی گذشت انگار جیمین خوابش برده بود.
که یهو یکی در زد از پشته در صدا زد
خدمتکار: غذا امادست مادر پرنس صداتون زدن
ات: باشه الان میام
جیمین: صدای چیه {خوابالو}
ات: باید بریم پایین غذا آمادست
جیمین: باشه
از تخت اومدم بیرون رفتم صورتمو شستم با ات رفتم پایین
ات
سره میز غذا نشستیم داشتم غذا می خوردیم
م/جین: خوب یادتون که نرفته که فردا باید یکی از عروسا غذا بپزه واسیه
م/ج: آره خوب پس ات دخترم غذا بپزه فردا
م/جین: نه فردا دامیا غذا بپزه آخه فکر کنم دامیا بهتر میتونه بپزه
م/ج: از کجا میدونی اما باشه فردا دامیا غذا درست کنه واسیه شام ات مشکلی که نداری
ات: نه مادر مشکلی نیست
دامیا: من وقتی خونیه خودم بودم همش غذا میپختم خیلی هم خوشمزه بود
ات
وقتی دامیا اینجوری از خودش تعریف میکرد
همه بهش یجوری نگاه میکردن
منم به نگاه به جیمین کردم که جیمین با اشاره بهم گفت که چیزی نگم
جین: آره دامیا خوبه که دست پختت خوبه غذا
مونو برخوریم
ات
مونده بودم چیکار کنم همه خیلی مرموز بهم دیگه نگاه میکردن
این داستان ادامه دارد
ات
جیمین وارد قصر شد خیلی خوشحال شدم تمام خوشحالیم تو این قصر فقط جیمینه
زود از اوتاق خارج شدم رفتم سالون جیمینم اومد طرفم و دستمو گرفت گفت بریم اوتاق
رفتیم بالا تویه اوتاق
جیمین
خودمو پرت کردم روتخت
پرنسسم بیا بغلم
ات: باشه پرنسم
رفتم بغلش جیمین دستاشو دوره کمرم حلقه کرد
و سرشو کرد تو گردنم
جیمین: فقط بغلت میتونه از خستگی درم بیاره
ات: خیلی خسته شدی امروز
جیمین: آره خیلی
ات: پس بیا بغلم تا خستگیت در بره
جیمین:خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم
ات: جیمین گاهی وقتا مثله بچه ها میشی
جیمین: من ققط برای تو مثله بچه ها میشم
ات
یک ساعتی گذشت انگار جیمین خوابش برده بود.
که یهو یکی در زد از پشته در صدا زد
خدمتکار: غذا امادست مادر پرنس صداتون زدن
ات: باشه الان میام
جیمین: صدای چیه {خوابالو}
ات: باید بریم پایین غذا آمادست
جیمین: باشه
از تخت اومدم بیرون رفتم صورتمو شستم با ات رفتم پایین
ات
سره میز غذا نشستیم داشتم غذا می خوردیم
م/جین: خوب یادتون که نرفته که فردا باید یکی از عروسا غذا بپزه واسیه
م/ج: آره خوب پس ات دخترم غذا بپزه فردا
م/جین: نه فردا دامیا غذا بپزه آخه فکر کنم دامیا بهتر میتونه بپزه
م/ج: از کجا میدونی اما باشه فردا دامیا غذا درست کنه واسیه شام ات مشکلی که نداری
ات: نه مادر مشکلی نیست
دامیا: من وقتی خونیه خودم بودم همش غذا میپختم خیلی هم خوشمزه بود
ات
وقتی دامیا اینجوری از خودش تعریف میکرد
همه بهش یجوری نگاه میکردن
منم به نگاه به جیمین کردم که جیمین با اشاره بهم گفت که چیزی نگم
جین: آره دامیا خوبه که دست پختت خوبه غذا
مونو برخوریم
ات
مونده بودم چیکار کنم همه خیلی مرموز بهم دیگه نگاه میکردن
این داستان ادامه دارد
۴.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.