ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت ۳
ویو کوک
بدون اینکه به بادیگارد بگم سوییچ رو برداشتم رفتم سمت آدرس تقربیا نزدیک یه پارک بود وقتی رسیدم ا/ت رو ندیدم رفتم جلو تر دیدم روی صندلی نشسته از شدت کسل بودنش خندم گرفته بود پیاده شدمو دست ا/ت گرفتم با خودم بردم تو ماشین اما ......
ویو ا/ت
وقتی در عقب رو باز کرد که بشینم خودشم اومد تو روم خیمه زد سعی میکرد نزدیکم بشه
+ داری چه گوهی میخوری ها...(تعجب )
جونگکوک نذاشت ادامه حرفشو بگه و لباش رو گذاشت رو لبش ا/ت سعی میکرد ازش جدا بشه اما نمیتونست بعد لبش رفت سراغ گردنش و(استغفرالله)
+آیییی فهمیدم بابا د بسه دیگهههه (داد)
جونگ کوک میک زدن رو تموم کرد بهش یه نگاه انداخت گفت : خوبه ولی دفعه بعد
با نگاش اشاره به شکمم کرد
(منظور جونگکوک بچه اس که تقربیا هممون میدونیم چجوری بچه دار میشن دیگه ....الله اکبر )
ا/ت که منظورشو فهمید یهو گفت : باشه باشه فهمیدم
جونگکوک از ماشین پیاده شد رفت جلو نسشت
موقعه راه هیچ حرفی نمیزدن که یهو جونگ کوک گفت: حالا تمام این مدت تو اینجا چه غلطی میکردی کیسه خریدی هم که دستت نیست
+ هیچی بابا اومده بودم چندتا لباس بگیرم که لباسی چشممو نگرفت (خنده مصنوعی)
_آها ....
_ خب رسیدیم (پیاده شد )
+اوک(پیاده شد )
ا/ت داشت جلو تر از جونگکوک میرفت جونگکوک دستشو گرفت بهش گفت : هرررر بچه من فردا تا دیر وقت نیستم یه وقت گوه اضافی نخوری که خودت میدونی چه اتفاقی میوفته نه ....؟ (نیش خند)
+ انقد به روم نیار (دستشو ول کرد رفت به سمت بالا)
/فردا/
ویو ا/ت
امروز تا عصر داشتم به آجوما کمک میکردم هر چقد به بادیگاردا میگفتم بزارین برم بیرون یه چری بزنم قبول نمیکردن چند ساعت گذشت خودمو با چیزای کوچیک سرگرم میکردم که تقربیا ساعت 10 اینا بود اما نمیتونستم بخوابم یعنی خوابم نمیبرد داشتم همینجوری به گذشته ام فکر میکردم که صدا اومدن ماشین اومد سریع رفتم سمت حیاط تا بهش بگم دیگه کا به این بادیگارداش بگه بزارن برم بیرون اما وقتی پیاده شد خیلی سفید بود (رنگ پوستشو میگم🗿🙌🏻)
سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمتش دیدم یه قسمت دستش پره خون بود رفتم جلوش وایسادم گفتم : یااا این دیگه چیه کدوم گوری بودی مگه ..(تعجب)
جونگ کوک بی تفاوت درو بست که یهو .......
پایان 🗿💅🏻
پارت ۳
ویو کوک
بدون اینکه به بادیگارد بگم سوییچ رو برداشتم رفتم سمت آدرس تقربیا نزدیک یه پارک بود وقتی رسیدم ا/ت رو ندیدم رفتم جلو تر دیدم روی صندلی نشسته از شدت کسل بودنش خندم گرفته بود پیاده شدمو دست ا/ت گرفتم با خودم بردم تو ماشین اما ......
ویو ا/ت
وقتی در عقب رو باز کرد که بشینم خودشم اومد تو روم خیمه زد سعی میکرد نزدیکم بشه
+ داری چه گوهی میخوری ها...(تعجب )
جونگکوک نذاشت ادامه حرفشو بگه و لباش رو گذاشت رو لبش ا/ت سعی میکرد ازش جدا بشه اما نمیتونست بعد لبش رفت سراغ گردنش و(استغفرالله)
+آیییی فهمیدم بابا د بسه دیگهههه (داد)
جونگ کوک میک زدن رو تموم کرد بهش یه نگاه انداخت گفت : خوبه ولی دفعه بعد
با نگاش اشاره به شکمم کرد
(منظور جونگکوک بچه اس که تقربیا هممون میدونیم چجوری بچه دار میشن دیگه ....الله اکبر )
ا/ت که منظورشو فهمید یهو گفت : باشه باشه فهمیدم
جونگکوک از ماشین پیاده شد رفت جلو نسشت
موقعه راه هیچ حرفی نمیزدن که یهو جونگ کوک گفت: حالا تمام این مدت تو اینجا چه غلطی میکردی کیسه خریدی هم که دستت نیست
+ هیچی بابا اومده بودم چندتا لباس بگیرم که لباسی چشممو نگرفت (خنده مصنوعی)
_آها ....
_ خب رسیدیم (پیاده شد )
+اوک(پیاده شد )
ا/ت داشت جلو تر از جونگکوک میرفت جونگکوک دستشو گرفت بهش گفت : هرررر بچه من فردا تا دیر وقت نیستم یه وقت گوه اضافی نخوری که خودت میدونی چه اتفاقی میوفته نه ....؟ (نیش خند)
+ انقد به روم نیار (دستشو ول کرد رفت به سمت بالا)
/فردا/
ویو ا/ت
امروز تا عصر داشتم به آجوما کمک میکردم هر چقد به بادیگاردا میگفتم بزارین برم بیرون یه چری بزنم قبول نمیکردن چند ساعت گذشت خودمو با چیزای کوچیک سرگرم میکردم که تقربیا ساعت 10 اینا بود اما نمیتونستم بخوابم یعنی خوابم نمیبرد داشتم همینجوری به گذشته ام فکر میکردم که صدا اومدن ماشین اومد سریع رفتم سمت حیاط تا بهش بگم دیگه کا به این بادیگارداش بگه بزارن برم بیرون اما وقتی پیاده شد خیلی سفید بود (رنگ پوستشو میگم🗿🙌🏻)
سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمتش دیدم یه قسمت دستش پره خون بود رفتم جلوش وایسادم گفتم : یااا این دیگه چیه کدوم گوری بودی مگه ..(تعجب)
جونگ کوک بی تفاوت درو بست که یهو .......
پایان 🗿💅🏻
۷.۵k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.