P20
P20
_ زندگی توی عمارت بزرگ اونم تنهایی سخته ؟
تهیونگ به آسمون خیره شده بود: بهش عادت کردم.
الیزا دستای تهیونگ رو تو دستاش فشرد و گفت: دیگه تنها نیستی مگه نه ؟
تهیونگ لبخندی زد و به الیزا خیره شد : همینطوره.
روی بام زیرشیروانی مانند عمارت دراز کشیده بودن و به هم خیره شده بودن.
_ تهیونگ تو میدونی که من..........
@ هرچی سریعتر اون پسره ی سر به هوا رو پیدا کنید.
# بله قربان.
صدا از حیاط عمارت میومد.
تهیونگ با احتیاط به حیاط نگاه کرد. چند تا نگهبان داشتن حیاط و میگشتن.
تهیونگ سریع از جاش بلند شد و دست الیزا رو گرفت : دنبالم بیا.
شروع به دویدن کردن و به سمت همون پنجره ای که ازش اومده بود رفتن. تهیونگ پنجره رو باز کرد و وارد همون راه پله ی تاریک شد : دستمو بگیر.
الیزا دست تهیونک رو گرفت و وارد همون
راه پله شدن : تهیونگ ولی چه اتفاقی داره میوفته ؟
تهیونگ سریع پنجره و بست و انگشت اشارشو رو لبای دختر گذاشت : فقط دنبالم بیا.
الیزا با سر حرف تهیونگ رو قبول کرد.( بچه ها منظورم اینکه حرفشو تایید کرد من نمیدونم خودتون یه برداشتی بکنین 😂💔) تهیونگ دست دختر و گرفت و به سمت پله ها دویدن. تهیونگ با رسیدن به پله ها به سمت الیزا برگشت و گفت : هر اتفاقی افتاد نباید جیغ بزنی باشه ؟
الیزا دوباره با سر حرف تهیونگ رو تایید کرد. تهیونگ آروم روی نرده های پله نشست و گفت : آروم باید بشینی رو نرده ها و دو تا دستتو رو نرده ها بگیری. تا راحت سر بخوری. فقط تعادلتو حفظ کن و مواظب باش. اصلا نترس باشه ؟ من پشتت میام حواسم بهت هست. اینجوری سریعتر میرسیم پایین.
الیزا سرشو تکون داد و روی نرده ها نشست و آروم سر خورد. طولی نکشید که به پایین رسید. تهیونگ به سمت راهروی پایین راه پله رفت و دری که ته راه پله ها بود رو باز کرد. در به راهروی بلند و پهنی در داخل عمارت وصل میشد. به نظر میومد یه در مخفی باشه. راهرو خیلی قشنگ و زیبا بود.در و دیوار سفید ، فرش قرمز. شمع هایی که همه جارو روشن کرده بودن.
+ وارد راهرو شو . ته این راهرو یه راه پله هست. از راه پله برو بالا و برو به آخرین اتاق راهرو سمت راست. اونجا اتاق منه. تو این ساعت خدمتکاری تو راهرو نیست ولی بازم حواستو جمع کن و سریع برو.
تهیونگ خواست بره که یک دفعه الیزا دستشو گرفت: فقط میخواستم بهت بگم چقدر دوست دارم.
تهیونگ لبخندی زد و بوسه ای رو لبای دختر گذاشت و گفت: منم دوست دارم فرشته ی من. حالا سریعتر برو.
_ اوهوم.
تهیونگ از اونجا رفت و الیزا رو با سردرگمی هاش تنها گذاشت. الیزا همون طوری که تهیونگ بهش گفته بود به اتاقش رفت.......
لایک یادتون نره 💖🥺.
چه حسی داره بعد از یه مدت نزاشتن بیام یه پارت طولانی براتون بزارم؟ 😂😂😂
_ زندگی توی عمارت بزرگ اونم تنهایی سخته ؟
تهیونگ به آسمون خیره شده بود: بهش عادت کردم.
الیزا دستای تهیونگ رو تو دستاش فشرد و گفت: دیگه تنها نیستی مگه نه ؟
تهیونگ لبخندی زد و به الیزا خیره شد : همینطوره.
روی بام زیرشیروانی مانند عمارت دراز کشیده بودن و به هم خیره شده بودن.
_ تهیونگ تو میدونی که من..........
@ هرچی سریعتر اون پسره ی سر به هوا رو پیدا کنید.
# بله قربان.
صدا از حیاط عمارت میومد.
تهیونگ با احتیاط به حیاط نگاه کرد. چند تا نگهبان داشتن حیاط و میگشتن.
تهیونگ سریع از جاش بلند شد و دست الیزا رو گرفت : دنبالم بیا.
شروع به دویدن کردن و به سمت همون پنجره ای که ازش اومده بود رفتن. تهیونگ پنجره رو باز کرد و وارد همون راه پله ی تاریک شد : دستمو بگیر.
الیزا دست تهیونک رو گرفت و وارد همون
راه پله شدن : تهیونگ ولی چه اتفاقی داره میوفته ؟
تهیونگ سریع پنجره و بست و انگشت اشارشو رو لبای دختر گذاشت : فقط دنبالم بیا.
الیزا با سر حرف تهیونگ رو قبول کرد.( بچه ها منظورم اینکه حرفشو تایید کرد من نمیدونم خودتون یه برداشتی بکنین 😂💔) تهیونگ دست دختر و گرفت و به سمت پله ها دویدن. تهیونگ با رسیدن به پله ها به سمت الیزا برگشت و گفت : هر اتفاقی افتاد نباید جیغ بزنی باشه ؟
الیزا دوباره با سر حرف تهیونگ رو تایید کرد. تهیونگ آروم روی نرده های پله نشست و گفت : آروم باید بشینی رو نرده ها و دو تا دستتو رو نرده ها بگیری. تا راحت سر بخوری. فقط تعادلتو حفظ کن و مواظب باش. اصلا نترس باشه ؟ من پشتت میام حواسم بهت هست. اینجوری سریعتر میرسیم پایین.
الیزا سرشو تکون داد و روی نرده ها نشست و آروم سر خورد. طولی نکشید که به پایین رسید. تهیونگ به سمت راهروی پایین راه پله رفت و دری که ته راه پله ها بود رو باز کرد. در به راهروی بلند و پهنی در داخل عمارت وصل میشد. به نظر میومد یه در مخفی باشه. راهرو خیلی قشنگ و زیبا بود.در و دیوار سفید ، فرش قرمز. شمع هایی که همه جارو روشن کرده بودن.
+ وارد راهرو شو . ته این راهرو یه راه پله هست. از راه پله برو بالا و برو به آخرین اتاق راهرو سمت راست. اونجا اتاق منه. تو این ساعت خدمتکاری تو راهرو نیست ولی بازم حواستو جمع کن و سریع برو.
تهیونگ خواست بره که یک دفعه الیزا دستشو گرفت: فقط میخواستم بهت بگم چقدر دوست دارم.
تهیونگ لبخندی زد و بوسه ای رو لبای دختر گذاشت و گفت: منم دوست دارم فرشته ی من. حالا سریعتر برو.
_ اوهوم.
تهیونگ از اونجا رفت و الیزا رو با سردرگمی هاش تنها گذاشت. الیزا همون طوری که تهیونگ بهش گفته بود به اتاقش رفت.......
لایک یادتون نره 💖🥺.
چه حسی داره بعد از یه مدت نزاشتن بیام یه پارت طولانی براتون بزارم؟ 😂😂😂
۷.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.