عشق مخفی پارت ۲۳
رفتیم خونه
جیمین: کجا بودی. چرا انقدر خاکیی
یونگی: هیچی رفتم یه چیزی بخرم خوردم زمین
یومین: بابایی نیگاه کن عمو بلام چی قلیده
یونگی: ببینم چی خریده
یومین رو بغل کردم تهیونگ براش یه عروسک سخنگو گرفته بود خیلی خوشش اومده بود
ــــــــــــــــــ ده سال بعد ـــــــــــ
ویو یونگی
رفتم دنبال یومین مدرسش که پیداش نکردم رفتم حیاط مدرسه که دیدم تهکوک(بچه کوک و ته)
دستشو گذاشته دو طرف بدنش و یه چیزایی بهش میگفت همون موقع تهیونگ سریع اومد تو و شوکه شد بلافاصله رفت و یه چک محکم به تهکوک زد
یومینم بدو بدو اومد بغل من
تهیونگ: کثافت هول. ریدم با این بچه بزرگ کردنم. یونگی ببخشید. یومین معذرت میخوام
یومین: عمو راستش باید یه چیزی بهتون بگم
تهکوک: نه یومین نگو
یومین: منو تهکوک همو دوست داریم
بعد یومین رفت دست تهکوک و گرفتم و رفتم تو بغلش
یونگی: عالیه دو تا بچه پونزده ساله عاشق هم شدن
تهکوک: ما بچه نیستیم عمو
تهیونگ: یونگی همین الان میری دنبال جیمین و میاد خونه ما
یونگی: ولی
تهیونگ: ولی نداریم
رفتم دنبال جیمین و رفتیم خونه تهیونگ
جونگکوک: من نمیفهمم شما فقط پونزده سالتونه
یومین: ولی ما همو دوست داریم
تهکوک: راس میگه مامان
تهیونگ: ولی شما هنوز بچه اید
جیمین: ماهم همچین بزرگ نبودیم ازدواج کردیما
یونگی: اره ولی اینا خیلی بچن
جیمین: من اعلام میکنم مشکلی ندارم
کوک:
احساس ترشیدگی😑
جیمین: کجا بودی. چرا انقدر خاکیی
یونگی: هیچی رفتم یه چیزی بخرم خوردم زمین
یومین: بابایی نیگاه کن عمو بلام چی قلیده
یونگی: ببینم چی خریده
یومین رو بغل کردم تهیونگ براش یه عروسک سخنگو گرفته بود خیلی خوشش اومده بود
ــــــــــــــــــ ده سال بعد ـــــــــــ
ویو یونگی
رفتم دنبال یومین مدرسش که پیداش نکردم رفتم حیاط مدرسه که دیدم تهکوک(بچه کوک و ته)
دستشو گذاشته دو طرف بدنش و یه چیزایی بهش میگفت همون موقع تهیونگ سریع اومد تو و شوکه شد بلافاصله رفت و یه چک محکم به تهکوک زد
یومینم بدو بدو اومد بغل من
تهیونگ: کثافت هول. ریدم با این بچه بزرگ کردنم. یونگی ببخشید. یومین معذرت میخوام
یومین: عمو راستش باید یه چیزی بهتون بگم
تهکوک: نه یومین نگو
یومین: منو تهکوک همو دوست داریم
بعد یومین رفت دست تهکوک و گرفتم و رفتم تو بغلش
یونگی: عالیه دو تا بچه پونزده ساله عاشق هم شدن
تهکوک: ما بچه نیستیم عمو
تهیونگ: یونگی همین الان میری دنبال جیمین و میاد خونه ما
یونگی: ولی
تهیونگ: ولی نداریم
رفتم دنبال جیمین و رفتیم خونه تهیونگ
جونگکوک: من نمیفهمم شما فقط پونزده سالتونه
یومین: ولی ما همو دوست داریم
تهکوک: راس میگه مامان
تهیونگ: ولی شما هنوز بچه اید
جیمین: ماهم همچین بزرگ نبودیم ازدواج کردیما
یونگی: اره ولی اینا خیلی بچن
جیمین: من اعلام میکنم مشکلی ندارم
کوک:
احساس ترشیدگی😑
۳.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.