بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۱
از زبان جونگکوک:
هرچی به هایون زنگ میزدم جواب نمیداد... به جیمین زنگ زدم....همه ماجرا رو برام تعریف کرد... بیخیال هایون شدم و هراسون رفتم بیمارستان...
از زبان هایون:
رفتم اداره پیش سروان نام... به محض وارد شدنم با رییس پلیس مواجه شدم... بهش سلام کردم و احترام نظامی گذاشتم که گفت: لازم نیست اینطوری سلام بدی... تو دیگه پلیس نیستی
هایون: بله درسته... برحسب عادت بود جناب سرگرد
رییس پلیس: من با درخواست استعفات موافقت کردم چون اصرار کردی ولی... هنوزم دلیل قانع کننده ای برای استعفات نمیبینم
هایون: شاید بهتر باشه بهتون توضیح بدم حالا که دیگه همه چی تموم شده... حداقل به عنوان کسیکه توی اداره با من مثل دخترش رفتار میکرد فک میکنم درستش اینه که باخبر باشین
رییس پلیس : منظورت از این حرفا چیه؟
هایون: اینطوری سر سری نمیشه... مفصله...
رییس پلیس: من الان دارم میرم یه ماموریت... وقتی فرصت شد باهات تماس میگیرم بیای اداره توضیح بدی
هایون: چشم رییس... فعلا با اجازتون...
از رییس پلیس عبور کردم و وارد اداره شدم... همکارای سابقم بودن باهاشون احوالپرسی کردم... سروان نام با فاصله از بقیه ایستاده بود... و دست به کمر مثل یه فاتح بزرگ بهم نگاه میکرد... اومد جلو و دستمو گرفت و منو از بین همکارام کشید بیرون و گفت: عذر میخوام دوستان ولی لی هایون برای دیدن من اومده من باهاش کار داشتم... پس فعلا با اجازه ی همگی...
منو دنبال خودش کشید و به طرف بازداشتگاه برد... یه دفعه چشمم به تهیونگ افتاد که توی بازداشتگاه بود... اشک تو چشمام جمع شد ولی نمیخواستم این سروان نام عوضی منو ضعیف فرض کنه... خودمو کشیدم عقب که تهیونگ فعلا منو نبینه... سروان نام گفت: چی شد؟ ناراحت شدی از اینکه پشت میله ها میبینیش؟ هع... وقتی باهاش ازدواج کردی فک نمیکردی همچین روزی رو ببینی نه؟
هایون: توی لعنتی... چی فک کردی پیش خودت؟ فک کردی الان خیلی شاهکار کردی؟ باید بهت بگم که من اگه صد بار دیگم به دنیا بیام بازم تورو رد میکنم و تهیونگ رو انتخاب میکنم...
سروان نام اومد جلوتر و صداشو پایین تر آورد... گفت: من آدمی نیستم که اگه کسی منو نخواد... به زور بخوام نگهش دارم... ولی انتقام طرد شدنمو ازش میگیرم... پس تلافی میکنم تمام بی اعتنایی هاتو...اولیشم این بود که مجبورت کردم استعفا بدی... بعدیشم تهیونگ عزیزته که اینجا گیر افتاده...
خودمو جمع کردم و سرمو بالا گرفتم... با نگاه عاقل اندر سفیهی به سروان نام چشم دوختم و گفتم: ببین سروان نام... آدم وقتی حافظش پاک میشه دیگه تجربه های خوب و بدشم یادش نمیاد... برای همین من یادم نمیاد که ارتباطم با تو چجوری بوده و چرا به ابراز علاقت توجه نشون ندادم... ولی توی قلبم هنوزم احساساتی که توی موقعیتای مختلف، و نسبت به افراد مختلف داشتم هنوز سر جاشه... وقتی میبینمت... توی ذهنم چیزی ازت ندارم... ولی قلبم میترسه...ازت بدش میاد... من مطمئنم که بدی ای در حقت نکردم که اینجوری داری ازم انتقام میگیری... ولی تو حتما کاری کردی که قلبمو ترسوندی... توی این شهر ممکنه صد نفر از تو خوششون اومده باشه... صد نفر ممکنه از من خوششون اومده باشه... ولی این تقصیر من نیست... من نباید بابت همش جواب پس بدم... چون من فقط یه قلب دارم...
سروان نام: آفرین... نطق تأثیر گذاری بود... ولی این حرفا چیزیو عوض نمیکنه... برگرد پشت سرتو نگاه کن... تهیونگت هنوز دست منه... من انتقاممو کامل میگیرم...
هایون: میخوام ببینمش...
سروان نام: باشه... بدم نمیاد زار و نزار بودنتونو ببینم وقتی پیش هم هستین...
سروان نام نگهبانو صدا زد و گفت: بیا این درو باز کن...
از زبان تهیونگ:
من همش داشتم به شوگا فک میکردم... نگرانش بودم که زنده میمونه یا نه... دیگه به هیچکس فک نمیکردم... که با صدای نگهبان به خودم اومدم ... اومد درو باز کنه... سرمو برگردوندم ببینم چه خبره... که دیدم هایون جلوم ایستاده... سروان نام هم پشت سرش با فاصله چند متری از ما ایستاده بود...
از زبان هایون:
سروان نام مارو نگاه میکرد... نگهبان تا درو باز کرد دویدم سمت تهیونگ و بغلش کردم... ولی جلوی خودمو گرفتم و گریه نکردم... بعد از چند ثانیه از تهیونگ فاصله گرفتم و تو صورتش نگاه کردم... خیلی آروم صحبت کردم که سروان نام نشنوه... گفتم: تهیونگا... چرا انقد ناراحتی؟
تهیونگ: نگران شوگا هیونگم....
هرچی به هایون زنگ میزدم جواب نمیداد... به جیمین زنگ زدم....همه ماجرا رو برام تعریف کرد... بیخیال هایون شدم و هراسون رفتم بیمارستان...
از زبان هایون:
رفتم اداره پیش سروان نام... به محض وارد شدنم با رییس پلیس مواجه شدم... بهش سلام کردم و احترام نظامی گذاشتم که گفت: لازم نیست اینطوری سلام بدی... تو دیگه پلیس نیستی
هایون: بله درسته... برحسب عادت بود جناب سرگرد
رییس پلیس: من با درخواست استعفات موافقت کردم چون اصرار کردی ولی... هنوزم دلیل قانع کننده ای برای استعفات نمیبینم
هایون: شاید بهتر باشه بهتون توضیح بدم حالا که دیگه همه چی تموم شده... حداقل به عنوان کسیکه توی اداره با من مثل دخترش رفتار میکرد فک میکنم درستش اینه که باخبر باشین
رییس پلیس : منظورت از این حرفا چیه؟
هایون: اینطوری سر سری نمیشه... مفصله...
رییس پلیس: من الان دارم میرم یه ماموریت... وقتی فرصت شد باهات تماس میگیرم بیای اداره توضیح بدی
هایون: چشم رییس... فعلا با اجازتون...
از رییس پلیس عبور کردم و وارد اداره شدم... همکارای سابقم بودن باهاشون احوالپرسی کردم... سروان نام با فاصله از بقیه ایستاده بود... و دست به کمر مثل یه فاتح بزرگ بهم نگاه میکرد... اومد جلو و دستمو گرفت و منو از بین همکارام کشید بیرون و گفت: عذر میخوام دوستان ولی لی هایون برای دیدن من اومده من باهاش کار داشتم... پس فعلا با اجازه ی همگی...
منو دنبال خودش کشید و به طرف بازداشتگاه برد... یه دفعه چشمم به تهیونگ افتاد که توی بازداشتگاه بود... اشک تو چشمام جمع شد ولی نمیخواستم این سروان نام عوضی منو ضعیف فرض کنه... خودمو کشیدم عقب که تهیونگ فعلا منو نبینه... سروان نام گفت: چی شد؟ ناراحت شدی از اینکه پشت میله ها میبینیش؟ هع... وقتی باهاش ازدواج کردی فک نمیکردی همچین روزی رو ببینی نه؟
هایون: توی لعنتی... چی فک کردی پیش خودت؟ فک کردی الان خیلی شاهکار کردی؟ باید بهت بگم که من اگه صد بار دیگم به دنیا بیام بازم تورو رد میکنم و تهیونگ رو انتخاب میکنم...
سروان نام اومد جلوتر و صداشو پایین تر آورد... گفت: من آدمی نیستم که اگه کسی منو نخواد... به زور بخوام نگهش دارم... ولی انتقام طرد شدنمو ازش میگیرم... پس تلافی میکنم تمام بی اعتنایی هاتو...اولیشم این بود که مجبورت کردم استعفا بدی... بعدیشم تهیونگ عزیزته که اینجا گیر افتاده...
خودمو جمع کردم و سرمو بالا گرفتم... با نگاه عاقل اندر سفیهی به سروان نام چشم دوختم و گفتم: ببین سروان نام... آدم وقتی حافظش پاک میشه دیگه تجربه های خوب و بدشم یادش نمیاد... برای همین من یادم نمیاد که ارتباطم با تو چجوری بوده و چرا به ابراز علاقت توجه نشون ندادم... ولی توی قلبم هنوزم احساساتی که توی موقعیتای مختلف، و نسبت به افراد مختلف داشتم هنوز سر جاشه... وقتی میبینمت... توی ذهنم چیزی ازت ندارم... ولی قلبم میترسه...ازت بدش میاد... من مطمئنم که بدی ای در حقت نکردم که اینجوری داری ازم انتقام میگیری... ولی تو حتما کاری کردی که قلبمو ترسوندی... توی این شهر ممکنه صد نفر از تو خوششون اومده باشه... صد نفر ممکنه از من خوششون اومده باشه... ولی این تقصیر من نیست... من نباید بابت همش جواب پس بدم... چون من فقط یه قلب دارم...
سروان نام: آفرین... نطق تأثیر گذاری بود... ولی این حرفا چیزیو عوض نمیکنه... برگرد پشت سرتو نگاه کن... تهیونگت هنوز دست منه... من انتقاممو کامل میگیرم...
هایون: میخوام ببینمش...
سروان نام: باشه... بدم نمیاد زار و نزار بودنتونو ببینم وقتی پیش هم هستین...
سروان نام نگهبانو صدا زد و گفت: بیا این درو باز کن...
از زبان تهیونگ:
من همش داشتم به شوگا فک میکردم... نگرانش بودم که زنده میمونه یا نه... دیگه به هیچکس فک نمیکردم... که با صدای نگهبان به خودم اومدم ... اومد درو باز کنه... سرمو برگردوندم ببینم چه خبره... که دیدم هایون جلوم ایستاده... سروان نام هم پشت سرش با فاصله چند متری از ما ایستاده بود...
از زبان هایون:
سروان نام مارو نگاه میکرد... نگهبان تا درو باز کرد دویدم سمت تهیونگ و بغلش کردم... ولی جلوی خودمو گرفتم و گریه نکردم... بعد از چند ثانیه از تهیونگ فاصله گرفتم و تو صورتش نگاه کردم... خیلی آروم صحبت کردم که سروان نام نشنوه... گفتم: تهیونگا... چرا انقد ناراحتی؟
تهیونگ: نگران شوگا هیونگم....
۱۲.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.