پارت پنجم where are you? (کجایی) به روایت زیحا:
از تمرین رقص برگشته بودم،خیلی گرسنم بود.
_رزالین؟
_اومدی عزیزم؟
_چیزی هست بخورم؟خیلی گرسنمه.
_رامیون اماده داریم الان میذارم تو ماکروفر گرم بشه.
_عالیه
روی مبل نشستم و منتظر غذا بودم.
_جیمین؟
سرم رو برگردوندم.
_رامیون های اماده تموم شده.
_وای.میدونی چقدر صبر کردم تا بیام خونه غذا بخورم؟
_الان خودم رامیون درست میکنم،ناراحتی نداره که.
تلویزیون رو روشن کردم،روی مبل دراز کشیدم.چشم به تلویزیون بود که سنگین شد،چشام رو روی هم گذاشتم،هنوز بیدار بودم و صدای جوش اومدن اب به گوشم میرسید و صدای تلویزیون که درست نمیشنیدم چی میگه و صدای رزالین که زیرلب اهنگی رو زمزمه میکرد.کمکم صداها برام محو شنیده میشد که رزالین کنارم نشست:
_نخواب،الان رامیون درست میشه.
_خستم.
_صبر کن غذا بخور بعد بخواب.
_اوهوم.
_خوابیدی؟
_نه فقط چشامو بستم.
_منو ببین.
به زور چشام رو باز کردم.مثل همیشه لبخند میزد جوری لبخند زده بود که انگار چشم هاش هم میخندیدند.دستش رو گرفتم:
_خیلی زیبایی.
سرش رو پایین انداخت و خندید.وقتی تو چشام زل زده بود،گفت:
_هر چی که بشه من خیلی دوست دارم جیمین.
خواب از سرم پریده بود و کاملا بیدار بودم:
_مگه قراره چیزی بشه؟
دستش رو از دستم جدا کرد و بلند شد:
_رامیون سوخت!
با عجله به سمت اشپزخونه رفت.من در فکر این بودم که چرا رزالین اینجوری حرف زد.
_اخ!
با صدای رزالین از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
_چیشد؟
_دستش رو مشت کرده بود،چشم هاش از درد سفت بسته شده بود.مشت دستش رو باز کردم.انگشت دستش سوخته بود.
_چیکار کردی؟
_خواستم در قابلمه رو باز کنم...
روی میز ناهار خوری بردمش و مشغول باند پیچی انگشتش شدم.
_حالت خوبه رزالین؟
_وقتی برای اولین بار رامیون درست کنی،همین میشه.
_همینجا بشین،من میرم غذا رو بیارم.
رزالین با چشم های گرد شده به سمتم نگاه میکرد و منتظر بود تا ری اکشنم بعد از خوردن رامیون بگم.
_میشه خورد؟
فقط مزه سوختگی تلخ میداد.با دهن پر لبخند زورکی زدم و لقمه رو قورت دادم.صدای خنده رزالین اتاق رو پر کرد:
_وایسا الان یه چیز دیگه درست میکنم.
_نمیخواد.همینو میخورم.
_نه...
_بیا بشین.
مزه رامیون جوری بود که با دو لقمه سیر شدم:
_الان اگه میخوای استراحت کنی،میتونی بخوابی جیمین شی.
_تو چیکار میکنی؟
_من باید برم بیرون،یه کار کوچیک دارم.
_الان؟
_اره.
_ساعت نه شبه.
_دیر وقته؟
_نه اما تو هیچ وقت این موقع نمیرفتی بیرون،اونم تنها.
_تا تو استراحت کنی من بر میگردم.نگران نباش عزیزم.
به طرفم با لبخند مرموزی نزدیک شد.منو بوسید و رفت.من هنوز تو شک این بودم که رزالین کجا رفت...
_رزالین؟
_اومدی عزیزم؟
_چیزی هست بخورم؟خیلی گرسنمه.
_رامیون اماده داریم الان میذارم تو ماکروفر گرم بشه.
_عالیه
روی مبل نشستم و منتظر غذا بودم.
_جیمین؟
سرم رو برگردوندم.
_رامیون های اماده تموم شده.
_وای.میدونی چقدر صبر کردم تا بیام خونه غذا بخورم؟
_الان خودم رامیون درست میکنم،ناراحتی نداره که.
تلویزیون رو روشن کردم،روی مبل دراز کشیدم.چشم به تلویزیون بود که سنگین شد،چشام رو روی هم گذاشتم،هنوز بیدار بودم و صدای جوش اومدن اب به گوشم میرسید و صدای تلویزیون که درست نمیشنیدم چی میگه و صدای رزالین که زیرلب اهنگی رو زمزمه میکرد.کمکم صداها برام محو شنیده میشد که رزالین کنارم نشست:
_نخواب،الان رامیون درست میشه.
_خستم.
_صبر کن غذا بخور بعد بخواب.
_اوهوم.
_خوابیدی؟
_نه فقط چشامو بستم.
_منو ببین.
به زور چشام رو باز کردم.مثل همیشه لبخند میزد جوری لبخند زده بود که انگار چشم هاش هم میخندیدند.دستش رو گرفتم:
_خیلی زیبایی.
سرش رو پایین انداخت و خندید.وقتی تو چشام زل زده بود،گفت:
_هر چی که بشه من خیلی دوست دارم جیمین.
خواب از سرم پریده بود و کاملا بیدار بودم:
_مگه قراره چیزی بشه؟
دستش رو از دستم جدا کرد و بلند شد:
_رامیون سوخت!
با عجله به سمت اشپزخونه رفت.من در فکر این بودم که چرا رزالین اینجوری حرف زد.
_اخ!
با صدای رزالین از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
_چیشد؟
_دستش رو مشت کرده بود،چشم هاش از درد سفت بسته شده بود.مشت دستش رو باز کردم.انگشت دستش سوخته بود.
_چیکار کردی؟
_خواستم در قابلمه رو باز کنم...
روی میز ناهار خوری بردمش و مشغول باند پیچی انگشتش شدم.
_حالت خوبه رزالین؟
_وقتی برای اولین بار رامیون درست کنی،همین میشه.
_همینجا بشین،من میرم غذا رو بیارم.
رزالین با چشم های گرد شده به سمتم نگاه میکرد و منتظر بود تا ری اکشنم بعد از خوردن رامیون بگم.
_میشه خورد؟
فقط مزه سوختگی تلخ میداد.با دهن پر لبخند زورکی زدم و لقمه رو قورت دادم.صدای خنده رزالین اتاق رو پر کرد:
_وایسا الان یه چیز دیگه درست میکنم.
_نمیخواد.همینو میخورم.
_نه...
_بیا بشین.
مزه رامیون جوری بود که با دو لقمه سیر شدم:
_الان اگه میخوای استراحت کنی،میتونی بخوابی جیمین شی.
_تو چیکار میکنی؟
_من باید برم بیرون،یه کار کوچیک دارم.
_الان؟
_اره.
_ساعت نه شبه.
_دیر وقته؟
_نه اما تو هیچ وقت این موقع نمیرفتی بیرون،اونم تنها.
_تا تو استراحت کنی من بر میگردم.نگران نباش عزیزم.
به طرفم با لبخند مرموزی نزدیک شد.منو بوسید و رفت.من هنوز تو شک این بودم که رزالین کجا رفت...
۴.۸k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.