روزی روزگاری عشق ... part 38 ... فصل 2
لونا : بیشور
تهیونگ : چی کار میخواستی بکنی ؟ ... زود بکن برو
لونا : باش اگای عشبی
تهیونگ : برو دیگه
بدون هیچ حرف رفت و کنی آب خورد
میخواست بره بالا که یهو روی هوا معلق شد
لونا : دالی شی کال میتونی ؟
تهیونگ : قدمات رو مخمه
لونا : اها ... منون
تهیونگ : بابت ؟
لونا : منو میبلی
تهیونگ : اها * لبخند
بعد از این که وارد اتاق اون کوچولو شد
متوجه شد که بر عکس بقیه ی بچه ها اتاقش تم سرد و بزرگونه داره
تهیونگ : چرا اتاقت اینطوریه ؟
لونا : شطولی؟
تهیونگ : این شکلیه
لونا: من اینطولی دوش دالم
تهیونگ : اها * متعجب
با کشیدن پتو روی دخترش و. خاموش کردن چراغ از اونجا خارج شد
خودشم نمیدونست چشه
اروم روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد
فکرشم نمیکرد یه روز ار این که بابا شده خوشحال نشه
حتی کمی احساس خوشحالی یا ذوق حس نمیکرد
بیشتر ناراحت بود
همیشه دلش میخواست اولین چهار دست و پا رفتن بچشون ببینه
وقتی برای اولین بار غذا میخوره
اولین قدم
اولین سخن
اولین بغل
میخواست همشونو تجربه کنه
اما از تجربه ی همچین چیزایی محروم بود
خودشم نفهمید کی اشکاش شروع به ریختن کردن
از بابا شدنش به شدت ناراحت بود الان پدره بچه ای شده بود
که بزرگ بود
و تمام اولیناشو پیش مادرش تجربه کرده
امت اون بچه چیز خوبی بود برای انتقام گرفتن
میخواست با اون بچه از کسی که چند سال تمام زجر و عذابش داد انتقام بگیره
...
لایک : ۱۸
کامنت: ۹
ببخشید دیر میشه
برای جبران شاید فردا براتون ۳ تا پارت بزارم
تهیونگ : چی کار میخواستی بکنی ؟ ... زود بکن برو
لونا : باش اگای عشبی
تهیونگ : برو دیگه
بدون هیچ حرف رفت و کنی آب خورد
میخواست بره بالا که یهو روی هوا معلق شد
لونا : دالی شی کال میتونی ؟
تهیونگ : قدمات رو مخمه
لونا : اها ... منون
تهیونگ : بابت ؟
لونا : منو میبلی
تهیونگ : اها * لبخند
بعد از این که وارد اتاق اون کوچولو شد
متوجه شد که بر عکس بقیه ی بچه ها اتاقش تم سرد و بزرگونه داره
تهیونگ : چرا اتاقت اینطوریه ؟
لونا : شطولی؟
تهیونگ : این شکلیه
لونا: من اینطولی دوش دالم
تهیونگ : اها * متعجب
با کشیدن پتو روی دخترش و. خاموش کردن چراغ از اونجا خارج شد
خودشم نمیدونست چشه
اروم روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد
فکرشم نمیکرد یه روز ار این که بابا شده خوشحال نشه
حتی کمی احساس خوشحالی یا ذوق حس نمیکرد
بیشتر ناراحت بود
همیشه دلش میخواست اولین چهار دست و پا رفتن بچشون ببینه
وقتی برای اولین بار غذا میخوره
اولین قدم
اولین سخن
اولین بغل
میخواست همشونو تجربه کنه
اما از تجربه ی همچین چیزایی محروم بود
خودشم نفهمید کی اشکاش شروع به ریختن کردن
از بابا شدنش به شدت ناراحت بود الان پدره بچه ای شده بود
که بزرگ بود
و تمام اولیناشو پیش مادرش تجربه کرده
امت اون بچه چیز خوبی بود برای انتقام گرفتن
میخواست با اون بچه از کسی که چند سال تمام زجر و عذابش داد انتقام بگیره
...
لایک : ۱۸
کامنت: ۹
ببخشید دیر میشه
برای جبران شاید فردا براتون ۳ تا پارت بزارم
۱۰.۱k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.