𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐒𝐞𝐨𝐮𝐥 فصل ۲ پارت ۱۵
رادوین تا در خونمون اومد باهامون
☆من میرم تو
_باهم میریم دیگه
+ا.ت صبر کن کارت دارم
خشکم زد مینا که رفت داخل با ترس برگشتم سمتش
+میخواستم بپرسم که کی میری کره؟
_ک.کره؟خب اخرین امتحانمون میشه دقیقا روز ۲ شنبه من اخر هفته میرم
+اها..
_خب من میرم دیگه فعلا
برگشتم که برم داخل یهو منو کشید تو بغلش و لباشو کوبید رو لبم
اولش از شکه داشتم پس میوفتادم بعد که به خودم اومدم کم کم قلبم شروع به تند زدن کرد و ترسی که این روزا نسبت بهش داشتم ده نه که صد برابر شد و قلبم داشت از سینه کنده میشد
با دستش کمرمو محکم گرفته بود و دست دیگش پشت گردنم و با این کارش شالم افتاده بود و موهام بیرون بود
دیگه داشتم نفس کم میاوردم که هولش دادم
بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم رفتم تو و درو محکم کوبیدم با دو سریع رفتم داخل خونه و درو بستم و فرار کردم بالا خداروشکر کسی تو پذیرایی نبود
در اتاقو قفل کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و گریه کردم
_این کارش یه جور تجاوز به احساسات من میشه
همه حرفامو با گریه به خودم میزدم
_چرا باعث میشه که حجوم این احساسات منو عذاب بده؟چرا باعث ترس من نسبت به خودش میشه؟من حتی نمیدونم که دوستم داره یا نه؟چرا به خاطر یه حس منو زجر میده
با خودم نزدیک یک ساعت زجه زدم و و اشک ریختم که یهو زن دایی صدام کرد
♡ا.ت دخترم با شام
سریع اشکامو پاک کردم و با صدایی بغض الود و لرزش جواب دادم=باشه
صورتمو تو دستشویی شستم ولی چشمام پف کرده بود و کاسه ی خون شده بود
اگه گفتن چیشده چی بگم؟وای خدا مجبورم دروغ بگم بهشون
لباسمو با یک دست تاپ شلوارک سفید عوض کردم و رفتم و رفتم پایین
نشستم سر سفره که اولی نفر زندایی گفت=چشمات چرا پوف کرده ا.ت؟گریه کردی
_چ.چیزه نه ینی اره
♡چرا؟
_و.وقتی میرفتم داخل اتاق انگشتم خورد به لبه ی در خیلی درد گرفت اصن خیلی بد بود به خاطر همین گریه کردم
زندایی زد زیر خنده
_خنده داره؟
♡این چیه گه به خاطرش گریه کنی😆
●مامان بچمون زیادی نازنازو عه
_علی
در حالی که میخندید جوابمو داد
●جانم
_به جای گوه خوردن غذاتو بخور
○خوب جوابتو داد ها
●ببند باو
◇بحث نکنین غذاتونو بخورین
هووو بخیر گذشتا میدونم دروغ بدی گفتم اما چی میگفتم؟میگفتم کسی که عاشقشم دم در منو بوسید و باعث ترس من و گریه شد؟چی میگفتم؟از اونطرف باز ماهان گیر میداد و میرفت سراغ رادوین
غذا خوردیم و سفره رو جمع کردیم از زندایی تشکر کردم و رفتم تو اتاقم
رفتم سراغ درسم
اولیت امتحان که میشد شنبه علوم بود از علوم متنفر بودم
بازش کردم یکم بخونم
اولین فصل رو تموم کردم تا خواستم برم سراغ فصل دو که یکی در اتاقمو زد
_بله
○میتونم بیام تو؟
_بیا
ماهان بود اومد داخل و نشست رو تخت
صفل هفت رو باز کردم و شروع کردم به خوندن که شروع کرد.......
☆من میرم تو
_باهم میریم دیگه
+ا.ت صبر کن کارت دارم
خشکم زد مینا که رفت داخل با ترس برگشتم سمتش
+میخواستم بپرسم که کی میری کره؟
_ک.کره؟خب اخرین امتحانمون میشه دقیقا روز ۲ شنبه من اخر هفته میرم
+اها..
_خب من میرم دیگه فعلا
برگشتم که برم داخل یهو منو کشید تو بغلش و لباشو کوبید رو لبم
اولش از شکه داشتم پس میوفتادم بعد که به خودم اومدم کم کم قلبم شروع به تند زدن کرد و ترسی که این روزا نسبت بهش داشتم ده نه که صد برابر شد و قلبم داشت از سینه کنده میشد
با دستش کمرمو محکم گرفته بود و دست دیگش پشت گردنم و با این کارش شالم افتاده بود و موهام بیرون بود
دیگه داشتم نفس کم میاوردم که هولش دادم
بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم رفتم تو و درو محکم کوبیدم با دو سریع رفتم داخل خونه و درو بستم و فرار کردم بالا خداروشکر کسی تو پذیرایی نبود
در اتاقو قفل کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و گریه کردم
_این کارش یه جور تجاوز به احساسات من میشه
همه حرفامو با گریه به خودم میزدم
_چرا باعث میشه که حجوم این احساسات منو عذاب بده؟چرا باعث ترس من نسبت به خودش میشه؟من حتی نمیدونم که دوستم داره یا نه؟چرا به خاطر یه حس منو زجر میده
با خودم نزدیک یک ساعت زجه زدم و و اشک ریختم که یهو زن دایی صدام کرد
♡ا.ت دخترم با شام
سریع اشکامو پاک کردم و با صدایی بغض الود و لرزش جواب دادم=باشه
صورتمو تو دستشویی شستم ولی چشمام پف کرده بود و کاسه ی خون شده بود
اگه گفتن چیشده چی بگم؟وای خدا مجبورم دروغ بگم بهشون
لباسمو با یک دست تاپ شلوارک سفید عوض کردم و رفتم و رفتم پایین
نشستم سر سفره که اولی نفر زندایی گفت=چشمات چرا پوف کرده ا.ت؟گریه کردی
_چ.چیزه نه ینی اره
♡چرا؟
_و.وقتی میرفتم داخل اتاق انگشتم خورد به لبه ی در خیلی درد گرفت اصن خیلی بد بود به خاطر همین گریه کردم
زندایی زد زیر خنده
_خنده داره؟
♡این چیه گه به خاطرش گریه کنی😆
●مامان بچمون زیادی نازنازو عه
_علی
در حالی که میخندید جوابمو داد
●جانم
_به جای گوه خوردن غذاتو بخور
○خوب جوابتو داد ها
●ببند باو
◇بحث نکنین غذاتونو بخورین
هووو بخیر گذشتا میدونم دروغ بدی گفتم اما چی میگفتم؟میگفتم کسی که عاشقشم دم در منو بوسید و باعث ترس من و گریه شد؟چی میگفتم؟از اونطرف باز ماهان گیر میداد و میرفت سراغ رادوین
غذا خوردیم و سفره رو جمع کردیم از زندایی تشکر کردم و رفتم تو اتاقم
رفتم سراغ درسم
اولیت امتحان که میشد شنبه علوم بود از علوم متنفر بودم
بازش کردم یکم بخونم
اولین فصل رو تموم کردم تا خواستم برم سراغ فصل دو که یکی در اتاقمو زد
_بله
○میتونم بیام تو؟
_بیا
ماهان بود اومد داخل و نشست رو تخت
صفل هفت رو باز کردم و شروع کردم به خوندن که شروع کرد.......
۷.۴k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.