رمان ارباب من پارت: ۸۴
_ من میخوام روی زمین بخوابم
_ رو مخ من نرو، بیا مثل بچه ی آدم بخواب تا منم کپه ی مرگم رو بذارم دیگه!
برای هزارمین بار توی دلم اعتراف کردم که با تمام وجودم از بهراد و این وضعیت متنفرم و با اکراه و بغض به سمتش رفتم.
چشمام رو بستم و با حرص لبم رو گاز گرفتم تا صدام درنیاد و خفه بشم!
تقریبا بیست دقیقه تو همون حالت موندم تا اینکه صدای نفسهاش منظم شد و فهمیدم که خوابش برده.
آروم دستش رو از روم برداشتم و از حصارش خارج شدم؛ به سمتش برگشتم و به صورت کریهش نگاه کردم و گفتم:
_ ازت متنفرم، امیدوارم بمیری!
و بالافاصله به سمت لباسهام رفتم و پوشیدمشون و همونجا روی زمین دراز کشیدم.
به نظرم خوابیدن روی زمین سخت و سرد خیلی خیلی بهتر از خوابیدن تو بغل یه حیوون انسان نما بود!
سردم شده بود اما از جام تکون نخوردم و همونجا خودم رو بغل کردم تا یکم گرمم بشه و کم کم چشمام هم مثل تنم گرم شد و خوابم برد.
چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
همونجا روی زمین خوابیده بودم و کمرم خشک شده بود.
پاشدم نشستم و به چپ و راست چرخیدم و بعد آروم از سرجام پاشدم.
اون مردتیکه بهراد نبود و مشخص بود ک صبح زود پاشده رفته اما انقدر شعور نداشته که یه پتویی چیزی روم بندازه که من سگ لرز نزنم!
همینطور که دهنم رو کج میکردم، آروم به سمت در رفتم و گفتم:
_ حتما در رو هم قفل کرده رفته عوضی!
اما به محض اینکه دستگیره رو پایین کشیدم در باز شد و همین باعث تعجبم شد...
_ رو مخ من نرو، بیا مثل بچه ی آدم بخواب تا منم کپه ی مرگم رو بذارم دیگه!
برای هزارمین بار توی دلم اعتراف کردم که با تمام وجودم از بهراد و این وضعیت متنفرم و با اکراه و بغض به سمتش رفتم.
چشمام رو بستم و با حرص لبم رو گاز گرفتم تا صدام درنیاد و خفه بشم!
تقریبا بیست دقیقه تو همون حالت موندم تا اینکه صدای نفسهاش منظم شد و فهمیدم که خوابش برده.
آروم دستش رو از روم برداشتم و از حصارش خارج شدم؛ به سمتش برگشتم و به صورت کریهش نگاه کردم و گفتم:
_ ازت متنفرم، امیدوارم بمیری!
و بالافاصله به سمت لباسهام رفتم و پوشیدمشون و همونجا روی زمین دراز کشیدم.
به نظرم خوابیدن روی زمین سخت و سرد خیلی خیلی بهتر از خوابیدن تو بغل یه حیوون انسان نما بود!
سردم شده بود اما از جام تکون نخوردم و همونجا خودم رو بغل کردم تا یکم گرمم بشه و کم کم چشمام هم مثل تنم گرم شد و خوابم برد.
چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
همونجا روی زمین خوابیده بودم و کمرم خشک شده بود.
پاشدم نشستم و به چپ و راست چرخیدم و بعد آروم از سرجام پاشدم.
اون مردتیکه بهراد نبود و مشخص بود ک صبح زود پاشده رفته اما انقدر شعور نداشته که یه پتویی چیزی روم بندازه که من سگ لرز نزنم!
همینطور که دهنم رو کج میکردم، آروم به سمت در رفتم و گفتم:
_ حتما در رو هم قفل کرده رفته عوضی!
اما به محض اینکه دستگیره رو پایین کشیدم در باز شد و همین باعث تعجبم شد...
۱۱.۶k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.