فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) پارت ۱
خب اولش یه توضیح بدم ، این فیک یجور ژانر تاریخی و عاشقانه و اکشن داره بری که رفتیم &
از زبان ا/ت
من یه شاهزادم اما توی قصر زندگی نمیکنم تقریبا از ۱۰ سال پیش که ملکه یعنی مادرم مُرد پدرم یعنی امپراتور منو فرستاد بیرون قصر و به یه منطقه جنگلی در یه کشوره دیگه من اینجا تنها نیستم چندتا محافظ به علاوه ندیمم رو دارم خودمم از بچگی زیره نظره استادان شمشیر زنی رو یاد گرفتم )
دیگه از بس توی این خونه نشستم حوصلم سر رفت ندیمم رو صدا زدم و گفتم : بیا باهم بریم بیرون گفت : بانوی من اما امپراتور دستور دادن توی این چند روز که میونه کشورتون با این کشور خوب نیست نرین بیرون گفتم : ول کن بابا آخه کی میدونه من کی هستم باور کن حتی توی کشوره خودمم نمیدونن همچین شاهزادهای به نام ا/ت وجود داره بیا بریم نگران نباش
رفتیم بیرون بعده کلی گشت و گزار رفتیم کناره یه رودخونه که اون نزدیکیا بود
نشستم کناره رودخونه و توی آبش به خودم نگاه کردم احساس کردم مادرم و میبینم مادره من توی جنگ به دست امپراتوره این کشوری که توش هستم کشته شد به طرز بی رحمانهای کشتنش هنوزم اون صحنه رو یادم نمیره
میخواستم بلند بشم که پام لیز خورد کم مونده بود بیوفتم توی رودخونه که یکی دستم و گرفت مانع افتادنم شد ، اون یه پسر بود کمکم کرد صاف وایستادم وقتی به چهرش نگاه کردم خیلی جذاب بود همینطوری بهش خیره شده بودم که گفت : حالتون خوبه ؟ گفتم : عاا بله..بله خوبم ممنون گفت : خواهش میکنم محافظش گفت : سرورم جشن دیر میشه باید برگردیم یه لبخند بهم زد و گفت : به امید دیدار
از زبان تهیونگ ( تهیونگ هم ولیعهده )
برگشتم رفتم به سمته اسبم به محافظم گفتم : اون اصلا شبیه دختران این کشور نبود
محافظم گفت : عالیجناب حالا که فکر میکنم این اولین باره که لبخند شما رو میبینم
لبخندم رو محو کردم و جدی شدم گفتم : بهتره دیگه بهش فکر نکنیم
از زبان ا/ت
وایییی پسره چقدر خوش قد و بالا بود واییییی خیلی خر ذوق شده بودم و داشتم واسه خودم چرت و پرت میگفتم که ندیمم گفت : بانوی من حالتون خوبه گفتم : عالی هستممم
( ۲ روز بعد )
از زبان ا/ت
امروز میخوام کناره همون رودخونه تمرین تیرو کمان کنم ، هی تیر پرتاب میکردم اما تیرم به هدف نمیخورد ایششش
یهو یکی اومد پشتم و از دستم گرفت و تیر رو نشونه گرفت و پرتاب کرد دقیقاً خورد به وسط وقتی برگشتم اون همون پسره بود گفتم : شما اینجا چیکار میکنین گفت : اومدم واسه شکار عاا راستی اون روز وقت نشد خودمو معرفی کنم من کیم تهیونگم و شما گفتم : منم ا/ت هستم باهم دست دادیم
گفت : میتونم باهات راحت باشم گفتم : بله حتما من خودممم خیلی راحتم
گفتم : ببخشید این درخواست رو میکنم ولی میشه بهم تیر و کمان یاد بدین گفت : البته
از اون روز به بعد هر دو
از زبان ا/ت
من یه شاهزادم اما توی قصر زندگی نمیکنم تقریبا از ۱۰ سال پیش که ملکه یعنی مادرم مُرد پدرم یعنی امپراتور منو فرستاد بیرون قصر و به یه منطقه جنگلی در یه کشوره دیگه من اینجا تنها نیستم چندتا محافظ به علاوه ندیمم رو دارم خودمم از بچگی زیره نظره استادان شمشیر زنی رو یاد گرفتم )
دیگه از بس توی این خونه نشستم حوصلم سر رفت ندیمم رو صدا زدم و گفتم : بیا باهم بریم بیرون گفت : بانوی من اما امپراتور دستور دادن توی این چند روز که میونه کشورتون با این کشور خوب نیست نرین بیرون گفتم : ول کن بابا آخه کی میدونه من کی هستم باور کن حتی توی کشوره خودمم نمیدونن همچین شاهزادهای به نام ا/ت وجود داره بیا بریم نگران نباش
رفتیم بیرون بعده کلی گشت و گزار رفتیم کناره یه رودخونه که اون نزدیکیا بود
نشستم کناره رودخونه و توی آبش به خودم نگاه کردم احساس کردم مادرم و میبینم مادره من توی جنگ به دست امپراتوره این کشوری که توش هستم کشته شد به طرز بی رحمانهای کشتنش هنوزم اون صحنه رو یادم نمیره
میخواستم بلند بشم که پام لیز خورد کم مونده بود بیوفتم توی رودخونه که یکی دستم و گرفت مانع افتادنم شد ، اون یه پسر بود کمکم کرد صاف وایستادم وقتی به چهرش نگاه کردم خیلی جذاب بود همینطوری بهش خیره شده بودم که گفت : حالتون خوبه ؟ گفتم : عاا بله..بله خوبم ممنون گفت : خواهش میکنم محافظش گفت : سرورم جشن دیر میشه باید برگردیم یه لبخند بهم زد و گفت : به امید دیدار
از زبان تهیونگ ( تهیونگ هم ولیعهده )
برگشتم رفتم به سمته اسبم به محافظم گفتم : اون اصلا شبیه دختران این کشور نبود
محافظم گفت : عالیجناب حالا که فکر میکنم این اولین باره که لبخند شما رو میبینم
لبخندم رو محو کردم و جدی شدم گفتم : بهتره دیگه بهش فکر نکنیم
از زبان ا/ت
وایییی پسره چقدر خوش قد و بالا بود واییییی خیلی خر ذوق شده بودم و داشتم واسه خودم چرت و پرت میگفتم که ندیمم گفت : بانوی من حالتون خوبه گفتم : عالی هستممم
( ۲ روز بعد )
از زبان ا/ت
امروز میخوام کناره همون رودخونه تمرین تیرو کمان کنم ، هی تیر پرتاب میکردم اما تیرم به هدف نمیخورد ایششش
یهو یکی اومد پشتم و از دستم گرفت و تیر رو نشونه گرفت و پرتاب کرد دقیقاً خورد به وسط وقتی برگشتم اون همون پسره بود گفتم : شما اینجا چیکار میکنین گفت : اومدم واسه شکار عاا راستی اون روز وقت نشد خودمو معرفی کنم من کیم تهیونگم و شما گفتم : منم ا/ت هستم باهم دست دادیم
گفت : میتونم باهات راحت باشم گفتم : بله حتما من خودممم خیلی راحتم
گفتم : ببخشید این درخواست رو میکنم ولی میشه بهم تیر و کمان یاد بدین گفت : البته
از اون روز به بعد هر دو
۱۰۲.۲k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.