چند پارتی (وقتی فقط...بچش براش مهمه) پارت ۱
#فلیکس
#استری_کیدز
تو و فلیکس ازدواج اجباری داشتید که توسط خانواده هاتون برنامه ریزی شده بود...احساس خاصی نسبت به هم نداشتید...نه فلیکس و نه تو...زیر یک سقف زندگی میکردین اما تنها هدفتون برای یک زندگی مشترک این بود که نیاز های اجتماعیتون رو برطرف کنید....
فلیکس صاحب یک شرکت بزرگ بود...کسی که برای ادامه و توسعه ی شرکتش نیاز به یک وارث داشت...و تنها راه این بود که بچه دار بشید...
.
در خونه زده شد، مثل همیشه به سمت در خروجی رفتی و آروم بازش کردی که با قامت فلیکس مواجه شدی...
+ سلام
سلام سردی مثل همیشه بهش کردی و از سر راهش کنار رفتی تا وارد بشه...مثل هر بار دیگه ای که به خونه میومد.. جواب سلامت رو فقط با یک تکون دادن سر داد و بدون حرف وارد خونه شد...
معمولاً بعد از اومدن به خونه به سمت دفترش میرفت و زیاد با تو وقت نمیگذروند اما این دفعه در کمال تعجب رو مبل نشست و به تو هم اشاره کرد که رو به روش بشینی...
کمی متعجب شدی اما آروم سرت رو تکون دادی و رفتی و روی مبل رو به روش نشستی
+ چیزی شده ؟
فلیکس نفس عمیقی کشید...
_ باید درباره ی یک موضوعی باهات صحبت کنم
یک تا آبروتو بالا دادی اما بعد آروم سرت رو به معنی باشه تکون دادی تا ادامه ی حرفاش رو بهت بزنه
_ اول از همه...باید یادآور کنم که این ازدواج فقط از روی اجبار بوده...نه عشق
دوباره همون حرف های همیشگی.....نمیدونستی چرا اما با هر بار شنیدن این جمله از طرف مردی که باهاش ازدواج کرده بودی...حتی با اینکه یک حقیقت بود....قلبت میشکست
+ خب....
ادامه داد
_ ما...برای با آبرو نگه داشتن خانواده...یا بهتر بگم به ظاهر خانواده...باید بچه دار بشیم
متعجب شدی
+ چی ؟
_ باید بچه دار بشیم...چیز عجیبیه؟
با لحن خونسردی حرف میزد که باعث شد پوفی از کلافگی بکشی
+ ما حتی نمیتونیم با هم کنار بیایم بعد....تو میخوای بچه دار هم بشیم ؟...دیوونه شدی ؟
_ پس میخوای چی کار کنی ؟
لحنش کمی تهاجمی شده بود که باعث شد تمام حواست رو بهش بدی
از روی مبل بلند شد و با صدایی نسبتا بلند و تهاجمی شروع کرد به پرت کردن تمام کلمات توی صورتت
_ خودت هم میدونی که ما..نمیتونیم طلاق بگیریم...اگر حرف های سیریش مردم راجب ما نبود....هرگز...هرگز باهات ازدواج نمیکردم
خودت هم نمیدونستی ولی قلبت با هر کلمه ای که از دهن مرد رو به روت خارج میشد...درد میگرفت
#استری_کیدز
تو و فلیکس ازدواج اجباری داشتید که توسط خانواده هاتون برنامه ریزی شده بود...احساس خاصی نسبت به هم نداشتید...نه فلیکس و نه تو...زیر یک سقف زندگی میکردین اما تنها هدفتون برای یک زندگی مشترک این بود که نیاز های اجتماعیتون رو برطرف کنید....
فلیکس صاحب یک شرکت بزرگ بود...کسی که برای ادامه و توسعه ی شرکتش نیاز به یک وارث داشت...و تنها راه این بود که بچه دار بشید...
.
در خونه زده شد، مثل همیشه به سمت در خروجی رفتی و آروم بازش کردی که با قامت فلیکس مواجه شدی...
+ سلام
سلام سردی مثل همیشه بهش کردی و از سر راهش کنار رفتی تا وارد بشه...مثل هر بار دیگه ای که به خونه میومد.. جواب سلامت رو فقط با یک تکون دادن سر داد و بدون حرف وارد خونه شد...
معمولاً بعد از اومدن به خونه به سمت دفترش میرفت و زیاد با تو وقت نمیگذروند اما این دفعه در کمال تعجب رو مبل نشست و به تو هم اشاره کرد که رو به روش بشینی...
کمی متعجب شدی اما آروم سرت رو تکون دادی و رفتی و روی مبل رو به روش نشستی
+ چیزی شده ؟
فلیکس نفس عمیقی کشید...
_ باید درباره ی یک موضوعی باهات صحبت کنم
یک تا آبروتو بالا دادی اما بعد آروم سرت رو به معنی باشه تکون دادی تا ادامه ی حرفاش رو بهت بزنه
_ اول از همه...باید یادآور کنم که این ازدواج فقط از روی اجبار بوده...نه عشق
دوباره همون حرف های همیشگی.....نمیدونستی چرا اما با هر بار شنیدن این جمله از طرف مردی که باهاش ازدواج کرده بودی...حتی با اینکه یک حقیقت بود....قلبت میشکست
+ خب....
ادامه داد
_ ما...برای با آبرو نگه داشتن خانواده...یا بهتر بگم به ظاهر خانواده...باید بچه دار بشیم
متعجب شدی
+ چی ؟
_ باید بچه دار بشیم...چیز عجیبیه؟
با لحن خونسردی حرف میزد که باعث شد پوفی از کلافگی بکشی
+ ما حتی نمیتونیم با هم کنار بیایم بعد....تو میخوای بچه دار هم بشیم ؟...دیوونه شدی ؟
_ پس میخوای چی کار کنی ؟
لحنش کمی تهاجمی شده بود که باعث شد تمام حواست رو بهش بدی
از روی مبل بلند شد و با صدایی نسبتا بلند و تهاجمی شروع کرد به پرت کردن تمام کلمات توی صورتت
_ خودت هم میدونی که ما..نمیتونیم طلاق بگیریم...اگر حرف های سیریش مردم راجب ما نبود....هرگز...هرگز باهات ازدواج نمیکردم
خودت هم نمیدونستی ولی قلبت با هر کلمه ای که از دهن مرد رو به روت خارج میشد...درد میگرفت
۲۷.۴k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.