卩卂尺ㄒ24(ادامه پارت قبل)
لباسام رو عوض کردم و رفتم پشت میزم نشستم مسزم رو مرتب کردم که یکی در زد
گفتم:بیا تو
اومد تو که دیدم خانم براون وارد اتاقم شد
اومد نزدیک میزم و گفت:خوش اومدین ....حال پدرتون بهتر شده؟
گفتم:مرسی..اره بهتره
گفت:خب خوبه بفرمایید این پرونده کسایی هست که توی این چند وقت که نبودین مریضیشون رو بیان کردند
برگه هارو ازش گرفتم
گفتم:باشه مرسی ...میتونی بری
گفت:باشه داشت میرفت که برگشت و حرفش رو ادامه داد :اممم...راستی یکی از مریضاتون الان دقیقا بیرونن پرونده چهارن فک کنم
گفتم:باشه خب..بفرستشون داخل..آآ راستی برامون یه قهوه هم بیار
گفت:باشه و رفت
پرونده چهار رو در اوردم دیدم اسم دنیل راک هسته داشتم پروندشو میخواندم که یکی در زد
گفتم:بفرمایید
یه مرد مسن 40 یا 50 ساله اومد داخل اتاق
با هم احوال رسی کردیم و اونم اومد روی مبل نشست
بعد از 5 دقیقه خانم براون با دوتا فنجون قهوه وارد اتاق شد یهفنجون قهوه رو جلوی من گذاشت و یه فنجون قهوه رو جلوی اقای راک
بعد خانم براون رفت بیرون و من صحبت رو باز کردم
گفتم:خب اقای راک...دکتر قبلیتون کی بود؟
گفت:دکتر قبلیم توی نیورک نبود توی سانفرانسیسکو بود
گفتم:اهان شما خودتون هم مثل اینکه مال همونجایین درسته؟
گفت:بله ...صحبت شمارو خیلی شنیده بودم و به سختی اومدم اینجا...اگه لطف کنید بتونید کارم رو سریع تر انجام بدین
گفتم:شما لطف دارین....حتما اگه امکانش باشه
باهاش حرف زدم و براش هفته بعد بعداز جلسه های شیمی درمانیش براش عمل گذاشتم
بعد از رفتن اقای راک نشستم تک تک پرونده هاشون رو خوندم و به هرکدوم زنگ زدم و باهاشون صحبت کردم و براش وقت عمل گذاشتم بعی هاهم که اصلا به عمل نیاز نداشتن و بعضی هم زیاد امیدی بهشون نبود
بعد از اینکه کارم تموم شد بلند شدم که برم کافه تریا ساعت حدودای ساعت 3 بع از ظهر بود
رفتم اسانسور رو زدم و وقتی که اومدرفتم سوارش شدم
وقتی رسید به پایین رفتم سمت کافهتریا و سر یهمیز ننشستم یه غذا سفارش دادم گوشیم رو دراوردم و وقتی که رمزش رو باز کردم با عکسی که بک گراند گوشیم بود اشک توی چشام جمع شد
عکسی بود که منو کوک باهم توی دستشویی سینما گرفته بودیم
(فلش بک به اون زمان)
کیمورا:کوک ببین ایینه میبینی یه عکس بگیرم؟
کوک:نه این دور و برا ایینه نیس...بیا بریم توی دستشویی عکس بگیریم ایشالا که معلوم نمیشه که دستشییم (خنده)
کیمرا:پایه ام بریم
رفتند توی دستشویی و باهم یه عکس قشنگ گرفتند
کیمورا عکس رو برای کوک فرستاد و دوتاشون بک گراند گوشی هاشون این عکس رو گذاشتند
(پایان فلش بک)
اخه چرا باید اینطور میشد؟چی اونجا شده که منو فراموش کرده ؟اصلا اصلا درک نمیکنم یه قضیه یه جاش بوداره بالاخره میفهمم یه چیزی شده قطعا
بعد از چند دقیقه سفارشم رو اوردند گوشیم رو گذاشتم کنار و نگام به میز روبرروییم افتاد که دقت کردم دیدم کوکه تنها داره چایی مینوشه و لپتاپش جلوشه
اون اینجا چکار میکنه؟
اخ کیمورای خنگ بیمارستان خودشه دیگه
امشب باید دوباره باهاش رو در رو میشدم؟
پووووف
اصلا متوجه حضور من نشد
غذامو خوردم و رفتم داخل دفترم و لباسمو عوض کردم و رفتم پایین داخل ماشین و رفتم به خونه
بابا خونه نبود و بهم پیام داده بود که میره بیرون
رفتم بالا توی اتاقم لباسامو عوض کردم و خوابیدم ...
گفتم:بیا تو
اومد تو که دیدم خانم براون وارد اتاقم شد
اومد نزدیک میزم و گفت:خوش اومدین ....حال پدرتون بهتر شده؟
گفتم:مرسی..اره بهتره
گفت:خب خوبه بفرمایید این پرونده کسایی هست که توی این چند وقت که نبودین مریضیشون رو بیان کردند
برگه هارو ازش گرفتم
گفتم:باشه مرسی ...میتونی بری
گفت:باشه داشت میرفت که برگشت و حرفش رو ادامه داد :اممم...راستی یکی از مریضاتون الان دقیقا بیرونن پرونده چهارن فک کنم
گفتم:باشه خب..بفرستشون داخل..آآ راستی برامون یه قهوه هم بیار
گفت:باشه و رفت
پرونده چهار رو در اوردم دیدم اسم دنیل راک هسته داشتم پروندشو میخواندم که یکی در زد
گفتم:بفرمایید
یه مرد مسن 40 یا 50 ساله اومد داخل اتاق
با هم احوال رسی کردیم و اونم اومد روی مبل نشست
بعد از 5 دقیقه خانم براون با دوتا فنجون قهوه وارد اتاق شد یهفنجون قهوه رو جلوی من گذاشت و یه فنجون قهوه رو جلوی اقای راک
بعد خانم براون رفت بیرون و من صحبت رو باز کردم
گفتم:خب اقای راک...دکتر قبلیتون کی بود؟
گفت:دکتر قبلیم توی نیورک نبود توی سانفرانسیسکو بود
گفتم:اهان شما خودتون هم مثل اینکه مال همونجایین درسته؟
گفت:بله ...صحبت شمارو خیلی شنیده بودم و به سختی اومدم اینجا...اگه لطف کنید بتونید کارم رو سریع تر انجام بدین
گفتم:شما لطف دارین....حتما اگه امکانش باشه
باهاش حرف زدم و براش هفته بعد بعداز جلسه های شیمی درمانیش براش عمل گذاشتم
بعد از رفتن اقای راک نشستم تک تک پرونده هاشون رو خوندم و به هرکدوم زنگ زدم و باهاشون صحبت کردم و براش وقت عمل گذاشتم بعی هاهم که اصلا به عمل نیاز نداشتن و بعضی هم زیاد امیدی بهشون نبود
بعد از اینکه کارم تموم شد بلند شدم که برم کافه تریا ساعت حدودای ساعت 3 بع از ظهر بود
رفتم اسانسور رو زدم و وقتی که اومدرفتم سوارش شدم
وقتی رسید به پایین رفتم سمت کافهتریا و سر یهمیز ننشستم یه غذا سفارش دادم گوشیم رو دراوردم و وقتی که رمزش رو باز کردم با عکسی که بک گراند گوشیم بود اشک توی چشام جمع شد
عکسی بود که منو کوک باهم توی دستشویی سینما گرفته بودیم
(فلش بک به اون زمان)
کیمورا:کوک ببین ایینه میبینی یه عکس بگیرم؟
کوک:نه این دور و برا ایینه نیس...بیا بریم توی دستشویی عکس بگیریم ایشالا که معلوم نمیشه که دستشییم (خنده)
کیمرا:پایه ام بریم
رفتند توی دستشویی و باهم یه عکس قشنگ گرفتند
کیمورا عکس رو برای کوک فرستاد و دوتاشون بک گراند گوشی هاشون این عکس رو گذاشتند
(پایان فلش بک)
اخه چرا باید اینطور میشد؟چی اونجا شده که منو فراموش کرده ؟اصلا اصلا درک نمیکنم یه قضیه یه جاش بوداره بالاخره میفهمم یه چیزی شده قطعا
بعد از چند دقیقه سفارشم رو اوردند گوشیم رو گذاشتم کنار و نگام به میز روبرروییم افتاد که دقت کردم دیدم کوکه تنها داره چایی مینوشه و لپتاپش جلوشه
اون اینجا چکار میکنه؟
اخ کیمورای خنگ بیمارستان خودشه دیگه
امشب باید دوباره باهاش رو در رو میشدم؟
پووووف
اصلا متوجه حضور من نشد
غذامو خوردم و رفتم داخل دفترم و لباسمو عوض کردم و رفتم پایین داخل ماشین و رفتم به خونه
بابا خونه نبود و بهم پیام داده بود که میره بیرون
رفتم بالا توی اتاقم لباسامو عوض کردم و خوابیدم ...
۹۴۹
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.