چند پارتی: نام:"پالت رنگه,دنیایه من" شرط:²⁷ کامنت🧋🤍
part ③
*****
سویون و جیمین خبر نداشتن ک جونگ کوک خیره بهشون نگاه میکنه....
جونگ کوک:چرا بام حرف نمیزنه؟چرا بم محبت نمیکنه؟چرا دوستم نداره؟چرا برام لبخند نمیزنه؟چرا بی پروا بام صحبت نمیکنه؟ چرااا؟
پسر بطری ودکا رو ب لباش رسوند و کمی نوشید...
ک در باز شد و جیمین نمایان شد....
÷:کوک...عشقت اع اتاقش خوشش نمیاد!
_:چراا؟
÷:بابا یعنی نمد ک چرا از اتاقش خوشش نمیاد....
_:اوک...خودم میرم پیشش...
جونگ کوک پاشد اما موقع بیرون رفتن از در کروات مشکی جیمینو کشید جلو و گفت:حیف ک دوستمی وگرنه بابت لبخندی ک بت زد ب گلوله حکومت میکردم....
÷:چ خشن,جلو عشقت اینطوری باشی بت نیم نگاه هم نمیکنه...
جونگ کوک در حالی ک داست میرفت سمت اتاق پرنسس ش لب زد:همین الان هم بم نمی نگاه نمیکنه:)
جونگ کوک بدون در زد وارد اتاق ملکه کوچولوش شد ک دید ملکه ش ی گوشه زانو هاشو بغل کرده داره گریه میکنه....
با دو سمتش رفت و اونو ب آغوش کشید:
_:مگه نگفتم حق نداری اون مروارید ها رو هدر بدی,هان؟*عصبی>
+:مامانم...مامانمو میخام*عشک ریختن>
_:باشه,باشه مامانتو پیدا میکنم فقط گریه نکن,باشه؟
+:هوم...واقنی؟*ذوق_کیوت
جونگ کوک دلش از کیوتی ملکه اش ضعف رفت و لب زد:آره واقنی*لبخند>
دختر ددباره سرشو ب سینه ستبر جونگ کوک چسبوند ک باعث شد پروانه ها تو قلب جونگ کوک مهمونی اکلیل ب پا کنن(^-^)
+:چرا منو آوردی پیش خودت؟
جونگ کوک پوزخندی زد و شروع ب ناز کردن موهایه ملکه اش کرد,نوازش کردن اون موها براش اعتیاد آور بود چون بهش آرامش و شادیه خاصی میداد تو این حال لب زد:چون عاشقتم و وقتی عاشق کسی باشی اونو نیاری میش خودت,مگه نح؟
دوباره اشکایه دختر شروع شد...
_:گریه نکن*عصبی
+:بزار برم نمیخام پیشت باشم نمیخامممم*عر زدن>
جونگ کوک بر خلاف میل باطنیش ب گریه هایه دختر توجه نکرد خاست بره بیرون ک:
"+:تو یه هیولایی!
در حالی که سعی میکرد بغضشو پنهان کنه گفت:
_:من؟"
بعد با سرعت از اتاق بیرون اومد....
باور نمیکرد این حرف انقدر قلبشو ب بازی بگیره....شنیدن اینکه "هیولا" هس از زبون پرنسس کوچولوش واقن عذاب بدی بود...ب سمت اتاقش رفت و:
رو صندلیش نشئت و ودکا شو نوشید و بعدش لب زد:
"_:تو اسممو میدونی نه داستانمو
تو لبخندمو میبینی نه دردادمو
تو متوجه چیزایی که رها میکنم میشی، نه زخمام
میتونی حرفامو بخونی ، نه ذهنمو
پس راجبم نه نظر بده و نه قضاوتم کن
چون تو فقط قسمتی از من رو میبینی که خودم خواستم نشونت بدم..! ️فقط عاشقم باش:)"
بغضش شکست و گریه کرد...
چطور شد ک جئون جونگ کوک اشک ریخت؟"وقتی عاشق شد!"
"_:درد ها بغض میشن و سکوت میکنن این سکوت براشون دردناک هست...ب دستور قلب بغض رها میشه و چشم ها شروع به گریستن میکنه ؛ درد ها تمام نشدن فقط بغض خالی شد..!
قصه ی اشکایه منم همینه!"
÷:کوک؟!
******
*****
سویون و جیمین خبر نداشتن ک جونگ کوک خیره بهشون نگاه میکنه....
جونگ کوک:چرا بام حرف نمیزنه؟چرا بم محبت نمیکنه؟چرا دوستم نداره؟چرا برام لبخند نمیزنه؟چرا بی پروا بام صحبت نمیکنه؟ چرااا؟
پسر بطری ودکا رو ب لباش رسوند و کمی نوشید...
ک در باز شد و جیمین نمایان شد....
÷:کوک...عشقت اع اتاقش خوشش نمیاد!
_:چراا؟
÷:بابا یعنی نمد ک چرا از اتاقش خوشش نمیاد....
_:اوک...خودم میرم پیشش...
جونگ کوک پاشد اما موقع بیرون رفتن از در کروات مشکی جیمینو کشید جلو و گفت:حیف ک دوستمی وگرنه بابت لبخندی ک بت زد ب گلوله حکومت میکردم....
÷:چ خشن,جلو عشقت اینطوری باشی بت نیم نگاه هم نمیکنه...
جونگ کوک در حالی ک داست میرفت سمت اتاق پرنسس ش لب زد:همین الان هم بم نمی نگاه نمیکنه:)
جونگ کوک بدون در زد وارد اتاق ملکه کوچولوش شد ک دید ملکه ش ی گوشه زانو هاشو بغل کرده داره گریه میکنه....
با دو سمتش رفت و اونو ب آغوش کشید:
_:مگه نگفتم حق نداری اون مروارید ها رو هدر بدی,هان؟*عصبی>
+:مامانم...مامانمو میخام*عشک ریختن>
_:باشه,باشه مامانتو پیدا میکنم فقط گریه نکن,باشه؟
+:هوم...واقنی؟*ذوق_کیوت
جونگ کوک دلش از کیوتی ملکه اش ضعف رفت و لب زد:آره واقنی*لبخند>
دختر ددباره سرشو ب سینه ستبر جونگ کوک چسبوند ک باعث شد پروانه ها تو قلب جونگ کوک مهمونی اکلیل ب پا کنن(^-^)
+:چرا منو آوردی پیش خودت؟
جونگ کوک پوزخندی زد و شروع ب ناز کردن موهایه ملکه اش کرد,نوازش کردن اون موها براش اعتیاد آور بود چون بهش آرامش و شادیه خاصی میداد تو این حال لب زد:چون عاشقتم و وقتی عاشق کسی باشی اونو نیاری میش خودت,مگه نح؟
دوباره اشکایه دختر شروع شد...
_:گریه نکن*عصبی
+:بزار برم نمیخام پیشت باشم نمیخامممم*عر زدن>
جونگ کوک بر خلاف میل باطنیش ب گریه هایه دختر توجه نکرد خاست بره بیرون ک:
"+:تو یه هیولایی!
در حالی که سعی میکرد بغضشو پنهان کنه گفت:
_:من؟"
بعد با سرعت از اتاق بیرون اومد....
باور نمیکرد این حرف انقدر قلبشو ب بازی بگیره....شنیدن اینکه "هیولا" هس از زبون پرنسس کوچولوش واقن عذاب بدی بود...ب سمت اتاقش رفت و:
رو صندلیش نشئت و ودکا شو نوشید و بعدش لب زد:
"_:تو اسممو میدونی نه داستانمو
تو لبخندمو میبینی نه دردادمو
تو متوجه چیزایی که رها میکنم میشی، نه زخمام
میتونی حرفامو بخونی ، نه ذهنمو
پس راجبم نه نظر بده و نه قضاوتم کن
چون تو فقط قسمتی از من رو میبینی که خودم خواستم نشونت بدم..! ️فقط عاشقم باش:)"
بغضش شکست و گریه کرد...
چطور شد ک جئون جونگ کوک اشک ریخت؟"وقتی عاشق شد!"
"_:درد ها بغض میشن و سکوت میکنن این سکوت براشون دردناک هست...ب دستور قلب بغض رها میشه و چشم ها شروع به گریستن میکنه ؛ درد ها تمام نشدن فقط بغض خالی شد..!
قصه ی اشکایه منم همینه!"
÷:کوک؟!
******
۲۴.۹k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.