ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 4)
(زنگ زد لیسا)
لیسا: جانوممم
ات: سلام لیسا چطوری
لیسا: مرسی تو چطوری
ات: هعی بد نیستم.... امروز وقتت خالیه؟
لیسا: چطور؟
ات: هیچی میخواستم باهم بریم یه کادو برای مرتیکه بگیریم که ایشالا کوفتش بشه
لیسا: ( خنده) خب چرا خودت نمیری
ات: من نمیدونم خب چی بگیرم حداقل تو باهام بیا ( حرصی)
لیسا: خب بابا ابغوره نگیر ساعت 5 بیا دنبالم بریم
ات: اوکی بای
لیسا: بای
....
ات ویو
بعد اینکه قطع کردم چون بقیه رفته بودن بیرون از اتاقم اومدم بیرون و چون صبحونه نخورده بودم خیلی گشنه ام بود... رفتم اشپزخونه یه نودل برای خودم درست کردم و خوردم که ساعت شد 3 و یونگی اومد خونه.... لباساشو عوض کرد و رفت نشست رو مبل و براش نودل بردم و خودمم نشستم کنارش
....
ات: نوش جون
یونگی: مرسی ( در حال خوردن)
ات: داداش
یونگی: جانم
ات: نمیتونی برام یه کاری کنی؟
یونگی: چه کاری؟
ات: یه کار کن من بتونم از اون شرکت کوفتی در بیام بیرون خسته شدم امروز داشت حالم از خودش و نیشخند های صدا دارش بهم میخورد
یونگی: ( هعیی ای کشید و نودل گذاشت رو میز و ات رو بغل کرد) قربونت برم میدونم فشار زیادی روت هست.... ولی چند وقت هم تحمل کن قراره رفیقم جور کنه تو آلمان بریم پیش اون و یه عمارت برای دوتامون بگیرم اونجا....
ات: واقعا؟
یونگی: اوهوم... فقط یکم دیگه تحمل کن ایشالا زودتر میریم از اینجا که پدر انقد تورو تحت فشار نزاره
ات: باشه مرسی
....
ات ویو
ساعت شده بود ۴:۴۵ دقیقه... رفتم یه میکاپ ساده کردم و لباسامو پوشیدم و وسایلم برداشتم و سوار ماشین شدم و رفتم دنبال لیسا.... سوارش کردم و رفتیم تو یه کوچه ای ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم و رفتیم تو بازار
...
لیسا: اخه چرا واقعا میخوای بری من بدون تو چیکار کنم خواهر ( بغض)
ات: توعم بیا بریم
لیسا: 😐😐.... پس کارم چی بابام چی؟
ات: خب منم دارم الان از همه چی جدا میشم و با برادرم میرم البته ایشالا تا چند ماه دیگه
لیسا: نمیدونم من به بابام وابسته ام
ات: خب نیا من به خاطر خودت گفتم وگرنه منم خیلی دلم برات تنگ میشه
لیسا: حالا فعلا که نرفتید.... راستی کادو میخوای چی بگیری عین اسکلا داریم دور خودمون میچرخیم؟
ات: نمیدونم.... یا وایسا.... عطر چطوره؟
لیسا: خوبه بنظرم... ولی حیف نیست برای اون عطر بگیری؟
ات: دیگه چیکار کنم خب
اسلاید دوم لباس لیسا و خودش
اسلاید سوم لباس ات
(𝙿𝚊𝚛𝚝 4)
(زنگ زد لیسا)
لیسا: جانوممم
ات: سلام لیسا چطوری
لیسا: مرسی تو چطوری
ات: هعی بد نیستم.... امروز وقتت خالیه؟
لیسا: چطور؟
ات: هیچی میخواستم باهم بریم یه کادو برای مرتیکه بگیریم که ایشالا کوفتش بشه
لیسا: ( خنده) خب چرا خودت نمیری
ات: من نمیدونم خب چی بگیرم حداقل تو باهام بیا ( حرصی)
لیسا: خب بابا ابغوره نگیر ساعت 5 بیا دنبالم بریم
ات: اوکی بای
لیسا: بای
....
ات ویو
بعد اینکه قطع کردم چون بقیه رفته بودن بیرون از اتاقم اومدم بیرون و چون صبحونه نخورده بودم خیلی گشنه ام بود... رفتم اشپزخونه یه نودل برای خودم درست کردم و خوردم که ساعت شد 3 و یونگی اومد خونه.... لباساشو عوض کرد و رفت نشست رو مبل و براش نودل بردم و خودمم نشستم کنارش
....
ات: نوش جون
یونگی: مرسی ( در حال خوردن)
ات: داداش
یونگی: جانم
ات: نمیتونی برام یه کاری کنی؟
یونگی: چه کاری؟
ات: یه کار کن من بتونم از اون شرکت کوفتی در بیام بیرون خسته شدم امروز داشت حالم از خودش و نیشخند های صدا دارش بهم میخورد
یونگی: ( هعیی ای کشید و نودل گذاشت رو میز و ات رو بغل کرد) قربونت برم میدونم فشار زیادی روت هست.... ولی چند وقت هم تحمل کن قراره رفیقم جور کنه تو آلمان بریم پیش اون و یه عمارت برای دوتامون بگیرم اونجا....
ات: واقعا؟
یونگی: اوهوم... فقط یکم دیگه تحمل کن ایشالا زودتر میریم از اینجا که پدر انقد تورو تحت فشار نزاره
ات: باشه مرسی
....
ات ویو
ساعت شده بود ۴:۴۵ دقیقه... رفتم یه میکاپ ساده کردم و لباسامو پوشیدم و وسایلم برداشتم و سوار ماشین شدم و رفتم دنبال لیسا.... سوارش کردم و رفتیم تو یه کوچه ای ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم و رفتیم تو بازار
...
لیسا: اخه چرا واقعا میخوای بری من بدون تو چیکار کنم خواهر ( بغض)
ات: توعم بیا بریم
لیسا: 😐😐.... پس کارم چی بابام چی؟
ات: خب منم دارم الان از همه چی جدا میشم و با برادرم میرم البته ایشالا تا چند ماه دیگه
لیسا: نمیدونم من به بابام وابسته ام
ات: خب نیا من به خاطر خودت گفتم وگرنه منم خیلی دلم برات تنگ میشه
لیسا: حالا فعلا که نرفتید.... راستی کادو میخوای چی بگیری عین اسکلا داریم دور خودمون میچرخیم؟
ات: نمیدونم.... یا وایسا.... عطر چطوره؟
لیسا: خوبه بنظرم... ولی حیف نیست برای اون عطر بگیری؟
ات: دیگه چیکار کنم خب
اسلاید دوم لباس لیسا و خودش
اسلاید سوم لباس ات
۷.۲k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.