ندیمه عمارت p:⁶⁴
حالا که پشت در وایستادم انگار تازه متوجه ضربان تندم شدم...دستی روی قلبم کشیدم .. گرمای دستی روی شونم کمی ارومم کرد رو به دایی وایستادم..
جیمین:برو پسر..همه چی درست میشه..
هامون: امیدوارم...امروز شاید توی روش وایستم..
جیمین:اما بیدارش میکنی...من بهت اعتماد دارم خب؟...درست کنارتم..
لبامو داخل دادم و دستمو روی دستگیره فشار دادم...
تهیونگ:دکتر...خونمون بهم...میخوره؟..اگه
با صدای در حرفش نصفه موند اما من خوب حرفشو فهمیدم و قبل از دکتر جواب دادم:چرا نخوره؟.. مگه ما پدر و پسر نیستیم..
سکوت تنها جوابی بود که توی اون لحظه نصیبم شد ..اما من کم نمیارم...حداقل امروز و ن!
کنار بابا روی صندلی نشستم و دستشو گرفتم:نگفتی بابا..چرا همچین سوالی داشتی اخه؟...اگه چی...بگو شاید جوابش پیش من باشه!
دکتر اروم از اتاق رفت بیرون..گفتم شاید جلوی دکتر نخواد حرفی بزنه اما انگار فرضم غلط بود وقتی روش و یه طرف یک کرد..دقیقا مخالف من!
هامون: به من نگاه کن بابا... چیو ازم مخفی میکنی؟..چیزی که خیلی وقت نیست ازش خبر دارم؟
با شنیدن حرفم بعد یه مکث خیلی کوتاه...یه چهره متفاوت از بابام دیدم..چهره ای که توش تعجب موج میزد!...
تهیونگ:ت..تو از کجا
هامون:ازم نپرس کی و کجا ....از چه زمانی همه چیو میدونم...دلیل این حرفام چیز دیگه ای
تهیونگ:واضح بگو...منم بفهمم!
هامون:من دارم از سوتفاهمی حرف میزنم که باعث بیست سال جدایی شد!....
تهیونگ: سوءتفاهم؟!
هامون:اره سوءتفاهم...من پسرتم تو هنوز به این موضوع شک داری...سرزنشت نمیکنم چون نمیدونم اگه جای تو بودم این کار و میکردم یا ن...شرایط یکم پیچده اس ولی باید بفهمی این شک و تردید زاده ذهنته...خونی که توی رگای من اینجام هست
با انگشت اشارم روی قلبش زدم...:درست اینجا توی قلبت..
دستمو کشیدم و به زمین خیره شدم:نمیدونم..شاید دلیل این همه جدایی منم..که اگه زود تر میفهمیدم اونوقت...هوفف
حرفمو نیمه ول کردم و به چشمایی که اخم و تردید توشون پدیدار بود خیره شدم:اما الان اینجام که این تردیدِ توی چشمات و از بین ببرم...این همه وقت اشتباه و پاک کنم!
صدایی نیش خندش توی اتاق پخش شد...نگاهشو از من گرفت و به بیرون خیره شد..:اشتباه؟... درسته من تردید داشتم...هنوزم دارم...اما متوجه کلمه اشتباه... سوءتفاهم..نمیشم.. اگه از همه چی خبر داری پس باید بدونی جواب ازمایش چی بود..ازمایشی که یک در چهل میلیون احتمال خطا داره..هممم؟..جوابش منفی بود...یعنی من هیچ نسبتی با تو ندارم...این بود ترس این همه سالم..از چی حرف میزنی که با اطمینان میگی سوءتفاهم!
هامون:اژ جوابی حرف میزنم که دستکاری شده بود!
اینبار نیش خندش به تک خنده ای بدل شد...:با بچه حرف نمیزنی... حداقل بیس سال ازت بزرگ ترم..
هامون:راس میگم بابا...اون جواب عوض شده بود..
نگاهشو بهم داد و چهرش اثار تمسخر و داشت:خب..حالا کار کی بوده؟
هامون:اینو شما باید بگید... گذشته رو مرور کن..
اخماشو به آنی به هم رفت و صداش از خشم میلرزید:فک کردی نکردم...هزار بار..حتی بیشتر
هامون:گذشته رو شخم زدی اما فقط به نفرتت به مامان اضافه کردی؟...دوسش داری ولی ازش بیزاری چون نتونست قانعت کنه خیانتی درکار نیست...این تو بودی که باید پیگیره ماجرا میشدی ن مامان..اون قدرتی نداشت که بخواد بیگناهیشو ثابت کنه...تنها راهش رفتن بود..همین!
صدام کمی بالا رفت..این از حد کنترلم خارج بود..
هامون:عب نداره.... من اینجام تا..چیزایی که از گذشته یادت نمیاد و به یادت بیارم!
از روی صندلی بلند شدم و رو به روی تخت وایسادم..دستام و دو طرف تخت گذاشتم و سرمو پایین گرفتم.. اروم نفسمو بیرون دادم.. دوباره سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم..
هامین:اون زمان..فقط کافی بود یکم..فقط یکم..مغزتو از تردید خالی کنی...اونوقت میتونستی بفهمی اینا همش یه نقشه بود تا زندگیت سیاه بشه..که شد!...دشمنت خیلی باهوش بود بابا... واقعا میگم!.. باید بهش دسخوش میگفتی...چون میدونست بهترین راه برای نابودی یه زندگی انداختن تخم شک و تردید...
جیمین:برو پسر..همه چی درست میشه..
هامون: امیدوارم...امروز شاید توی روش وایستم..
جیمین:اما بیدارش میکنی...من بهت اعتماد دارم خب؟...درست کنارتم..
لبامو داخل دادم و دستمو روی دستگیره فشار دادم...
تهیونگ:دکتر...خونمون بهم...میخوره؟..اگه
با صدای در حرفش نصفه موند اما من خوب حرفشو فهمیدم و قبل از دکتر جواب دادم:چرا نخوره؟.. مگه ما پدر و پسر نیستیم..
سکوت تنها جوابی بود که توی اون لحظه نصیبم شد ..اما من کم نمیارم...حداقل امروز و ن!
کنار بابا روی صندلی نشستم و دستشو گرفتم:نگفتی بابا..چرا همچین سوالی داشتی اخه؟...اگه چی...بگو شاید جوابش پیش من باشه!
دکتر اروم از اتاق رفت بیرون..گفتم شاید جلوی دکتر نخواد حرفی بزنه اما انگار فرضم غلط بود وقتی روش و یه طرف یک کرد..دقیقا مخالف من!
هامون: به من نگاه کن بابا... چیو ازم مخفی میکنی؟..چیزی که خیلی وقت نیست ازش خبر دارم؟
با شنیدن حرفم بعد یه مکث خیلی کوتاه...یه چهره متفاوت از بابام دیدم..چهره ای که توش تعجب موج میزد!...
تهیونگ:ت..تو از کجا
هامون:ازم نپرس کی و کجا ....از چه زمانی همه چیو میدونم...دلیل این حرفام چیز دیگه ای
تهیونگ:واضح بگو...منم بفهمم!
هامون:من دارم از سوتفاهمی حرف میزنم که باعث بیست سال جدایی شد!....
تهیونگ: سوءتفاهم؟!
هامون:اره سوءتفاهم...من پسرتم تو هنوز به این موضوع شک داری...سرزنشت نمیکنم چون نمیدونم اگه جای تو بودم این کار و میکردم یا ن...شرایط یکم پیچده اس ولی باید بفهمی این شک و تردید زاده ذهنته...خونی که توی رگای من اینجام هست
با انگشت اشارم روی قلبش زدم...:درست اینجا توی قلبت..
دستمو کشیدم و به زمین خیره شدم:نمیدونم..شاید دلیل این همه جدایی منم..که اگه زود تر میفهمیدم اونوقت...هوفف
حرفمو نیمه ول کردم و به چشمایی که اخم و تردید توشون پدیدار بود خیره شدم:اما الان اینجام که این تردیدِ توی چشمات و از بین ببرم...این همه وقت اشتباه و پاک کنم!
صدایی نیش خندش توی اتاق پخش شد...نگاهشو از من گرفت و به بیرون خیره شد..:اشتباه؟... درسته من تردید داشتم...هنوزم دارم...اما متوجه کلمه اشتباه... سوءتفاهم..نمیشم.. اگه از همه چی خبر داری پس باید بدونی جواب ازمایش چی بود..ازمایشی که یک در چهل میلیون احتمال خطا داره..هممم؟..جوابش منفی بود...یعنی من هیچ نسبتی با تو ندارم...این بود ترس این همه سالم..از چی حرف میزنی که با اطمینان میگی سوءتفاهم!
هامون:اژ جوابی حرف میزنم که دستکاری شده بود!
اینبار نیش خندش به تک خنده ای بدل شد...:با بچه حرف نمیزنی... حداقل بیس سال ازت بزرگ ترم..
هامون:راس میگم بابا...اون جواب عوض شده بود..
نگاهشو بهم داد و چهرش اثار تمسخر و داشت:خب..حالا کار کی بوده؟
هامون:اینو شما باید بگید... گذشته رو مرور کن..
اخماشو به آنی به هم رفت و صداش از خشم میلرزید:فک کردی نکردم...هزار بار..حتی بیشتر
هامون:گذشته رو شخم زدی اما فقط به نفرتت به مامان اضافه کردی؟...دوسش داری ولی ازش بیزاری چون نتونست قانعت کنه خیانتی درکار نیست...این تو بودی که باید پیگیره ماجرا میشدی ن مامان..اون قدرتی نداشت که بخواد بیگناهیشو ثابت کنه...تنها راهش رفتن بود..همین!
صدام کمی بالا رفت..این از حد کنترلم خارج بود..
هامون:عب نداره.... من اینجام تا..چیزایی که از گذشته یادت نمیاد و به یادت بیارم!
از روی صندلی بلند شدم و رو به روی تخت وایسادم..دستام و دو طرف تخت گذاشتم و سرمو پایین گرفتم.. اروم نفسمو بیرون دادم.. دوباره سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم..
هامین:اون زمان..فقط کافی بود یکم..فقط یکم..مغزتو از تردید خالی کنی...اونوقت میتونستی بفهمی اینا همش یه نقشه بود تا زندگیت سیاه بشه..که شد!...دشمنت خیلی باهوش بود بابا... واقعا میگم!.. باید بهش دسخوش میگفتی...چون میدونست بهترین راه برای نابودی یه زندگی انداختن تخم شک و تردید...
۱۶۱.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.