فراموشی* پارت14
صبح شده بود. دازای رفت که چویا رو بیدار کنه. در اتاقش رو زد و اروم وارد اتاق شد. با دیدن اینکه چویا توی خواب شیرینی غرق شده لبخندی روی لباش نشست. رفت کنار تخت و موهای خوشبوی چویا رو بوسید و خیلی اروم زیر لب گفت: چه بوی خوبی میدی!
همون موقع چویا اروم چشماشو باز کرد.
دازای: ببخشید بیدارت کردم؟
چویا اروم سرشو از روی بالشت برداشت و روی تخت نشست و با دستاش چشماشو میمالوند. همزمان با مالیدن چشماش با صدای خواب الودی گفت:نه! خودم... بیدار شدم.
دازای لبخدی زد و گفت: پاشو بریم صبحونه بخوریم دیشب هیچی نخوردی.
چویا اخم ریزی کرد. دازای پرسید: چرا اخم کردی؟
چویا: بخاطر اینکه.. گرسنمه!
دازای خنده ی ریزی کرد و گفت: پس زود باش برو صورتتو بشور و بیا صبحونه!(چرا مثل مامانا رفتار میکنه🤨)
چویا لبخندی زد و سرشو به معنای چشم تکون داد. سمت دستشویی رفت. شیر روشویی رو باز کرد و اب رو به صورتش زد. خودشو توی اینه نگاه کرد و یه لحظه چهره ی غمگینی به خودش گرفت.
بعداز اینکه صورتشو شست سمت سالن غذاخوری رفت. لبخندی روی لباش بود که توجه دایما رو به خودش جذب کرد.
دازای: خوش اومدی! بیا بشین.
چویا کنار دازای نشست و...
گذر زمان*
بعداز اینکه صبحونه ـشون رو خوردن دازای رفت توی اتاقش مشغول انجام یه سری کار شد. چویا هم رفت توی اتاقش.
یکی در اتاق چویا رو زد و گفت: میتونم بیام تو؟
چویا: بفرمایید
پنی وارد اتاق چویا شد و گفت: خوب باید برید بیرون چون میخوام اتاقتون رو تمیز کنم.
چویا: اما اتاق من که تمیزه!
پنی: ولی باید هر سه شنبه اتاقتون رو تمیز کنم.
چویا: باشه. ولی میشه تو اتاق بمونم؟
پنی: هرجور راحتید.
چویا لبخندی زد. بعداز مدتی چیزی توجه چویا رو به خودش جلب میکنه.
اون یه کارتون بود که بالای کمد بود. چویا کنجکاو شد ببینه چی توشه پس از روی مبل بلند شد و سمت کمد رفت. دستشو دراز کرد تا بتونه اون رو پایین بیاره اما قدش نرسید. با پرش هاش سعی میکرد تا اونو پایین بیاره اما نتونست. یه نگاهی به دور و برش کرد. پنی که از این کارهای چویا تعجب کرده بود گفت: چـ.. چویا سان چیزی شده؟
چویا: میتونی بهم کمک کنی.
پنی: میخوایید چیکار کنید؟
*******
پنی: شما..از کی اینقدر کنجکاو شدید؟
چویا: نمـ.. دونم.
پنی یه صندلی برای چویا اورده بود و چویا روی اون رفته بود و سعی داشت کارتونو پایین بیاره.
چویا: خـ.. خیلـ.. ی... سنگیـ.. نههه!
کارتون زیادی سنگین بود و:هی پنی...کمک..کن..الـ..الانه که..بیوفتم.
پنی با دستاش از کمر چویا گرفت تا نزاره بیفته.
یکی در اتاقشو زد و گفت: میتونم بیام تو؟
دازای بود. تا درو باز کرد.
کارتون به قدری سنگین بود که باعث شد یکی از پایه های صندلی بشکنه و چویا همراه با کارتون ـه زمین میخوره و...
ادامه دارد...
همون موقع چویا اروم چشماشو باز کرد.
دازای: ببخشید بیدارت کردم؟
چویا اروم سرشو از روی بالشت برداشت و روی تخت نشست و با دستاش چشماشو میمالوند. همزمان با مالیدن چشماش با صدای خواب الودی گفت:نه! خودم... بیدار شدم.
دازای لبخدی زد و گفت: پاشو بریم صبحونه بخوریم دیشب هیچی نخوردی.
چویا اخم ریزی کرد. دازای پرسید: چرا اخم کردی؟
چویا: بخاطر اینکه.. گرسنمه!
دازای خنده ی ریزی کرد و گفت: پس زود باش برو صورتتو بشور و بیا صبحونه!(چرا مثل مامانا رفتار میکنه🤨)
چویا لبخندی زد و سرشو به معنای چشم تکون داد. سمت دستشویی رفت. شیر روشویی رو باز کرد و اب رو به صورتش زد. خودشو توی اینه نگاه کرد و یه لحظه چهره ی غمگینی به خودش گرفت.
بعداز اینکه صورتشو شست سمت سالن غذاخوری رفت. لبخندی روی لباش بود که توجه دایما رو به خودش جذب کرد.
دازای: خوش اومدی! بیا بشین.
چویا کنار دازای نشست و...
گذر زمان*
بعداز اینکه صبحونه ـشون رو خوردن دازای رفت توی اتاقش مشغول انجام یه سری کار شد. چویا هم رفت توی اتاقش.
یکی در اتاق چویا رو زد و گفت: میتونم بیام تو؟
چویا: بفرمایید
پنی وارد اتاق چویا شد و گفت: خوب باید برید بیرون چون میخوام اتاقتون رو تمیز کنم.
چویا: اما اتاق من که تمیزه!
پنی: ولی باید هر سه شنبه اتاقتون رو تمیز کنم.
چویا: باشه. ولی میشه تو اتاق بمونم؟
پنی: هرجور راحتید.
چویا لبخندی زد. بعداز مدتی چیزی توجه چویا رو به خودش جلب میکنه.
اون یه کارتون بود که بالای کمد بود. چویا کنجکاو شد ببینه چی توشه پس از روی مبل بلند شد و سمت کمد رفت. دستشو دراز کرد تا بتونه اون رو پایین بیاره اما قدش نرسید. با پرش هاش سعی میکرد تا اونو پایین بیاره اما نتونست. یه نگاهی به دور و برش کرد. پنی که از این کارهای چویا تعجب کرده بود گفت: چـ.. چویا سان چیزی شده؟
چویا: میتونی بهم کمک کنی.
پنی: میخوایید چیکار کنید؟
*******
پنی: شما..از کی اینقدر کنجکاو شدید؟
چویا: نمـ.. دونم.
پنی یه صندلی برای چویا اورده بود و چویا روی اون رفته بود و سعی داشت کارتونو پایین بیاره.
چویا: خـ.. خیلـ.. ی... سنگیـ.. نههه!
کارتون زیادی سنگین بود و:هی پنی...کمک..کن..الـ..الانه که..بیوفتم.
پنی با دستاش از کمر چویا گرفت تا نزاره بیفته.
یکی در اتاقشو زد و گفت: میتونم بیام تو؟
دازای بود. تا درو باز کرد.
کارتون به قدری سنگین بود که باعث شد یکی از پایه های صندلی بشکنه و چویا همراه با کارتون ـه زمین میخوره و...
ادامه دارد...
۶.۵k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.