رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_پنجم
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد بعد دوباره حرکت کرد پسره منو خوابونده بود رو پاشو نمی تونستم بیرونو ببینم قلبم تند میزد... دلم عین سیرو سرکه می جوشید
نکنه بی آبروم کنن...نکنه...وای خدا دیگه نه تحمل این بدبختی رو ندارم
کمکم کن ...خدایا خواهش میکنم...
انگار در بازو بسته شد بعد از چند ثانیه ماشین ایستاد و راننده از ماشین پیاده شد و پسره هم در ماشین را باز کرد و من و کشید بیرون تمام سعیمو کردم که از ماشین نیام بیرون که دوباره به صورتم سیلی زدو گفت:
- بیا بیرون یالله...
تمام بدنم میلرزید یعنی اینجا آخر خط بود ازم سوءاستفاده میکردن و بعدم میکشتنم
نباید می ذاشتم بهم دست درازی کن نه نباید میزاشتم
منو با خودشون کشون کشون بردن داخل خونه من فقط گریه میکردم
منو بردن تو یه اتاق و پرتم کردن داخل اتاق با کمر محکم خوردم زمین درد بدی تو کمرم پیچید...دوتا شون اومدن داخل اتاق و در رو قفل کردن
ذهنم قفل بود نمی دونستم چیکار کنم همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد..
اومد جلو هر لحظه نزدیک میشدن و با ترس رفتم عقب لبخند رو لبای هردوشون بود....انقدر اومدن جلو من خودمو کشیدم عقب که بالاخره خوردم به دیوار...
با ترس گفتم:
- نه...نه خواهش میکنم...خواهش میکنم التماستون میکنم به من کاری نداشته باشین...نه خواهش میکنم تورو خدا تورو به هرچی می پرستین..
یکیشون خنده وحشتناکی کردو گفت:
- مگه نگفتم خواهش نکن خانوم کوچولو...
به اون یکی نگاه کردو گفت:
- فقط سه تایی می خوایم یه حالی بکنیم...اشکالی که نداره..
قول میدیم اذیتت نکنیم....
اومد نزدیکمو قبل از اینکه بتونم عکس العملی انجام بدم ...روسری از سرم کشید
و...بعدم تو یه حرکت مانتورو چنان از تنم در آورد...که دکمه هاش کنده شدن..
من گریه میکردمو التماسشون میکردم...
ولی اون دوتا اصلا به گریه هام و التماسام توجه نمیکردن ومن در یه چشم بهم زدن زیر دست اون دوتا حیوون خورد شدم...له شدم...همه ی زندگیم خاکستر شد...
تنها چیزی که باعث غرورم میشد رو ازم گرفتن ...دختر بودنمو....
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_پنجم
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد بعد دوباره حرکت کرد پسره منو خوابونده بود رو پاشو نمی تونستم بیرونو ببینم قلبم تند میزد... دلم عین سیرو سرکه می جوشید
نکنه بی آبروم کنن...نکنه...وای خدا دیگه نه تحمل این بدبختی رو ندارم
کمکم کن ...خدایا خواهش میکنم...
انگار در بازو بسته شد بعد از چند ثانیه ماشین ایستاد و راننده از ماشین پیاده شد و پسره هم در ماشین را باز کرد و من و کشید بیرون تمام سعیمو کردم که از ماشین نیام بیرون که دوباره به صورتم سیلی زدو گفت:
- بیا بیرون یالله...
تمام بدنم میلرزید یعنی اینجا آخر خط بود ازم سوءاستفاده میکردن و بعدم میکشتنم
نباید می ذاشتم بهم دست درازی کن نه نباید میزاشتم
منو با خودشون کشون کشون بردن داخل خونه من فقط گریه میکردم
منو بردن تو یه اتاق و پرتم کردن داخل اتاق با کمر محکم خوردم زمین درد بدی تو کمرم پیچید...دوتا شون اومدن داخل اتاق و در رو قفل کردن
ذهنم قفل بود نمی دونستم چیکار کنم همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد..
اومد جلو هر لحظه نزدیک میشدن و با ترس رفتم عقب لبخند رو لبای هردوشون بود....انقدر اومدن جلو من خودمو کشیدم عقب که بالاخره خوردم به دیوار...
با ترس گفتم:
- نه...نه خواهش میکنم...خواهش میکنم التماستون میکنم به من کاری نداشته باشین...نه خواهش میکنم تورو خدا تورو به هرچی می پرستین..
یکیشون خنده وحشتناکی کردو گفت:
- مگه نگفتم خواهش نکن خانوم کوچولو...
به اون یکی نگاه کردو گفت:
- فقط سه تایی می خوایم یه حالی بکنیم...اشکالی که نداره..
قول میدیم اذیتت نکنیم....
اومد نزدیکمو قبل از اینکه بتونم عکس العملی انجام بدم ...روسری از سرم کشید
و...بعدم تو یه حرکت مانتورو چنان از تنم در آورد...که دکمه هاش کنده شدن..
من گریه میکردمو التماسشون میکردم...
ولی اون دوتا اصلا به گریه هام و التماسام توجه نمیکردن ومن در یه چشم بهم زدن زیر دست اون دوتا حیوون خورد شدم...له شدم...همه ی زندگیم خاکستر شد...
تنها چیزی که باعث غرورم میشد رو ازم گرفتن ...دختر بودنمو....
۵.۹k
۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.