انتقام
انتقام
part: 23
یونگی: به من چه؟ اگه من نبودم پایین پله ها تو و دوستت خوابتون می برد.
ا.ت: مگه من مجبورت کردم کاری کنی؟
یونگی: واقعا نمی دونی تشکر کردن یعنی چی.
ا.ت: من اصلا تورو نمی شناسم.
یونگی: دختره ی عوضی.
ا.ت: خفه شو.
ته: چه خبرتونه؟
یونگی: این دختره ساعت ۵ از بیرون اومده بود و مست بود منم کمکم کردم الان داره سرم داد می زنه.
ا.ت: چرا اصل ماجرا رو نمی گی؟
ته: *گوشاشونو گرقت*
ا.ت: آخخ،ول کن.
یونگی: درد داره ولم کن.
ته: صبر کنین.
*بردشون تو یه اتاق*
ته: الان چرا اولین دیدارتون اینجوری بود؟
یونگی: دیدار؟
ته: هیشش.
یونگی : *چشماشو چرخوند*
ا.ت: این یارو کیه تورو خدا بگو.
یونگی : یارو اسم داره.
ته: مس اینکه نمی تونین مس آدم با هم حرف بزنید.
یونگی: این آدم نیست که باهاش خوب حرف بزنم.
ا.ت: تو مگه آدم بودی؟
ته: بس کنین.
یونگی : من نمی تونم با این کنار بیام.
ته: باورش سخته ولی دوتاتون مس همین. لجباز و کله پوک و مغرور...
یونگی و ا.ت : ساکت...*باهم گفتن*
ته: دوقلو تشریف دارین.
یونگی: کی با این می تونه زندگی کنه که من بتونم؟
ا.ت: فک کردی تحمل کردن تو خیلی آسونه؟
ته: باشه....برین سر کارتون،،،شما درست بشون نیستین.
ا.ت: گگگگگ *فرار کرد*
ته: پدصگ.
یونگی: امممم....منم میرم...*لبخند ضایع*
ته: صب کن.
یونگی:چته؟
ته: *مکث کرد* این دختره سختیای زیادی کشیده...
یونگی: ....
ته: هر چقدم باهات فک زد چیزی بهش نگو.
یونگی: من گناه ندارم؟
ته: تورو یه مافیا تو خونه ی خودش زندانی کرده و شکنجه ت داده؟
یونگی: گفتی مافیا؟.... *به جای دیگه ای نگاه کرد*
ته: می دونم تو می تونی باهاش خوب باشی.
یونگی: باشه.
ته: ممنون.
یونگی: نمی دونستم اینجوریه.
ته: راستش منم یکی رو مس ا.ت دارم.
یونگی: ....
ته: اون خیلی ....بد تر از این حرفا واسش اتفاق های بد افتاده....تازه بعد ۲۹ سال فهمیده پدر و مادرش چطور مردن و به دست کی....همون دختری که دیشب پیس ا.ت بود.
یونگی: آها اون.
ته: *بغض کرد* باید بیشتر مراقبش می بودم.
یونگی: پسر...تقصیر تو نیست. مطمئن باش خودشم اینو می دونه....
ته: امید وارم. *اشکشو با یه دستش پاک کرد*
یونگی: من دیگه میرم.
ته: *سرشو به نشانه ی تایید تکون داد*
ویوی ته: تو همون اتاق موندم و به در خیره شده بودم.
بعد چند مین جنی اومد یهو پریدم هوا.
ته: ب...بیدار شدی؟
جنی: اوم.
ته: شنیدم دیر رسیدی خونه... مراقب خودت باش..خطرناکه.
جنی: *نیشخند*
ته: می خندی؟
جنی: دیگه اهمیت نمی دم چی خطرناکه چی نیست.
ته: م..مم.. نظورت چیه؟ اگه اون یارو دوباره بیاد...
جنی: *حرفشو تموم کرد* وقتی اون شب خودم انتخاب کردم یکی بمیره یعنی برای مرگ آمادم. میفهمی.
ته: .... لعنتی اگه بخوای بمیری من چیکار کنم؟ *داد زد*
جنی: یعنی چی چیکار کنی؟
ته: اصن به این فک کردی به خاطر اون عوضی چقد شبا بخاطرت گریه می کردم؟
part: 23
یونگی: به من چه؟ اگه من نبودم پایین پله ها تو و دوستت خوابتون می برد.
ا.ت: مگه من مجبورت کردم کاری کنی؟
یونگی: واقعا نمی دونی تشکر کردن یعنی چی.
ا.ت: من اصلا تورو نمی شناسم.
یونگی: دختره ی عوضی.
ا.ت: خفه شو.
ته: چه خبرتونه؟
یونگی: این دختره ساعت ۵ از بیرون اومده بود و مست بود منم کمکم کردم الان داره سرم داد می زنه.
ا.ت: چرا اصل ماجرا رو نمی گی؟
ته: *گوشاشونو گرقت*
ا.ت: آخخ،ول کن.
یونگی: درد داره ولم کن.
ته: صبر کنین.
*بردشون تو یه اتاق*
ته: الان چرا اولین دیدارتون اینجوری بود؟
یونگی: دیدار؟
ته: هیشش.
یونگی : *چشماشو چرخوند*
ا.ت: این یارو کیه تورو خدا بگو.
یونگی : یارو اسم داره.
ته: مس اینکه نمی تونین مس آدم با هم حرف بزنید.
یونگی: این آدم نیست که باهاش خوب حرف بزنم.
ا.ت: تو مگه آدم بودی؟
ته: بس کنین.
یونگی : من نمی تونم با این کنار بیام.
ته: باورش سخته ولی دوتاتون مس همین. لجباز و کله پوک و مغرور...
یونگی و ا.ت : ساکت...*باهم گفتن*
ته: دوقلو تشریف دارین.
یونگی: کی با این می تونه زندگی کنه که من بتونم؟
ا.ت: فک کردی تحمل کردن تو خیلی آسونه؟
ته: باشه....برین سر کارتون،،،شما درست بشون نیستین.
ا.ت: گگگگگ *فرار کرد*
ته: پدصگ.
یونگی: امممم....منم میرم...*لبخند ضایع*
ته: صب کن.
یونگی:چته؟
ته: *مکث کرد* این دختره سختیای زیادی کشیده...
یونگی: ....
ته: هر چقدم باهات فک زد چیزی بهش نگو.
یونگی: من گناه ندارم؟
ته: تورو یه مافیا تو خونه ی خودش زندانی کرده و شکنجه ت داده؟
یونگی: گفتی مافیا؟.... *به جای دیگه ای نگاه کرد*
ته: می دونم تو می تونی باهاش خوب باشی.
یونگی: باشه.
ته: ممنون.
یونگی: نمی دونستم اینجوریه.
ته: راستش منم یکی رو مس ا.ت دارم.
یونگی: ....
ته: اون خیلی ....بد تر از این حرفا واسش اتفاق های بد افتاده....تازه بعد ۲۹ سال فهمیده پدر و مادرش چطور مردن و به دست کی....همون دختری که دیشب پیس ا.ت بود.
یونگی: آها اون.
ته: *بغض کرد* باید بیشتر مراقبش می بودم.
یونگی: پسر...تقصیر تو نیست. مطمئن باش خودشم اینو می دونه....
ته: امید وارم. *اشکشو با یه دستش پاک کرد*
یونگی: من دیگه میرم.
ته: *سرشو به نشانه ی تایید تکون داد*
ویوی ته: تو همون اتاق موندم و به در خیره شده بودم.
بعد چند مین جنی اومد یهو پریدم هوا.
ته: ب...بیدار شدی؟
جنی: اوم.
ته: شنیدم دیر رسیدی خونه... مراقب خودت باش..خطرناکه.
جنی: *نیشخند*
ته: می خندی؟
جنی: دیگه اهمیت نمی دم چی خطرناکه چی نیست.
ته: م..مم.. نظورت چیه؟ اگه اون یارو دوباره بیاد...
جنی: *حرفشو تموم کرد* وقتی اون شب خودم انتخاب کردم یکی بمیره یعنی برای مرگ آمادم. میفهمی.
ته: .... لعنتی اگه بخوای بمیری من چیکار کنم؟ *داد زد*
جنی: یعنی چی چیکار کنی؟
ته: اصن به این فک کردی به خاطر اون عوضی چقد شبا بخاطرت گریه می کردم؟
۷۲۷
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.