Part[12]
Part[12]
[چرا هیچی نمیگه]
=،مستر خیلی ادمه بی احساسی هستی...من بخاطر تو هر کاری کردم.
اما تو حتی کوچکترین توجه هی ب من نمیکنی.
مستر چرا اینطوری میکنی....م من ...
سکوت کرد.
گارسون دلستر و سوجو رو روی میزشون گذاشت.
مین هو بی معطلی در سوجو رو باز کرد و اون رو ب لب هاش رسوند.
اما هوسوک سوجو رو از دستش کشید:بهت گفتم ک نباید تو این مهمونی مست شی.
مین هو دوباره سوجو رو از دستش گرفت و گفت:مگ اصلا بودن یا نبودن من تغییری توی این گروه «بـِلَـک فرندز»(black friends)ایجاد میکنه ک انقدر نگرانی؟
یونگی ایستاد و مین هو رو بلند کرد و کراواتش رو کشید و اون رو ب خودش نزدیک کرد.
مین هو می تونست گرمای نفس یونگی رو روی گردنش احساس کنه،قلبش به تپش افتاده بود،یا ب عبارتی ترسیده بود.
یونگی زمزمه کرد:ویکتور من همچی رو راجب ب تو و زندگیت میدونم.
لازم نیست همچی پنهون بکنی.
حتی میدونم پدر مادرت برای پول فروختنت و دست ی آدم عوضی افتادی و حتی بهت ت...ج...ا...و...ز شده
مین هو شوکه شد اون واقعا از همچی خبر داشت.
=ب ب ببین...
یونگی بدنش رو ب بدن مین هو چسبوند.
پوزخندی زد و گفت:من مثل پدرم عوضی نیستم.
مین هو لب هاش رو گزید:درست ب ب من ت..ج..ا..و..ز شده
یونگی مین هو رو در آغوش گرفت و گفت:«میدونم ک مقصر تو نبودی....حالا ک گفتی سبک شدی؟»
مین هو سر تکون داد و گفت:ازت خیلی ممنونم مستر.
یونگی دست روی کمر مین هو کشید:من تا وقتی زندم کنارتم...ویکتور.
مین از بغل یونگی بیرون اومد،ب یونگی نگاه کرد،چرا انقدر زود قضاوت کرده بود؟
از خجالت سرش رو پایین اندخت ک انقدر تند با هیونگش برخورد کرده بود.
یونگی خندید و گفت:هی هی چرا خجالت میکشی؟
سرتو بلند کن.
من ب این چیزا عادت دارم...خیلی اوقات همچین اتفاقایی افتاده.
قیافه پوکرش ب چهرش برگشت و زمزمه کرد:خیلیام بخاطرش ولم کردن.
بغض چشماش رو براق کرد،لبش رو گزید و گفت:اما مشکلی نیس،من شماها رو دارم.
توی دلش سعی می کرد ب هیچکس وابسته نباشه.
اما مین هو و هوسوک دیگ بخشی از وجودش بودن.
#مینیونگی
#جانگهوسوک
#قانونسیاهمسترمین
[چرا هیچی نمیگه]
=،مستر خیلی ادمه بی احساسی هستی...من بخاطر تو هر کاری کردم.
اما تو حتی کوچکترین توجه هی ب من نمیکنی.
مستر چرا اینطوری میکنی....م من ...
سکوت کرد.
گارسون دلستر و سوجو رو روی میزشون گذاشت.
مین هو بی معطلی در سوجو رو باز کرد و اون رو ب لب هاش رسوند.
اما هوسوک سوجو رو از دستش کشید:بهت گفتم ک نباید تو این مهمونی مست شی.
مین هو دوباره سوجو رو از دستش گرفت و گفت:مگ اصلا بودن یا نبودن من تغییری توی این گروه «بـِلَـک فرندز»(black friends)ایجاد میکنه ک انقدر نگرانی؟
یونگی ایستاد و مین هو رو بلند کرد و کراواتش رو کشید و اون رو ب خودش نزدیک کرد.
مین هو می تونست گرمای نفس یونگی رو روی گردنش احساس کنه،قلبش به تپش افتاده بود،یا ب عبارتی ترسیده بود.
یونگی زمزمه کرد:ویکتور من همچی رو راجب ب تو و زندگیت میدونم.
لازم نیست همچی پنهون بکنی.
حتی میدونم پدر مادرت برای پول فروختنت و دست ی آدم عوضی افتادی و حتی بهت ت...ج...ا...و...ز شده
مین هو شوکه شد اون واقعا از همچی خبر داشت.
=ب ب ببین...
یونگی بدنش رو ب بدن مین هو چسبوند.
پوزخندی زد و گفت:من مثل پدرم عوضی نیستم.
مین هو لب هاش رو گزید:درست ب ب من ت..ج..ا..و..ز شده
یونگی مین هو رو در آغوش گرفت و گفت:«میدونم ک مقصر تو نبودی....حالا ک گفتی سبک شدی؟»
مین هو سر تکون داد و گفت:ازت خیلی ممنونم مستر.
یونگی دست روی کمر مین هو کشید:من تا وقتی زندم کنارتم...ویکتور.
مین از بغل یونگی بیرون اومد،ب یونگی نگاه کرد،چرا انقدر زود قضاوت کرده بود؟
از خجالت سرش رو پایین اندخت ک انقدر تند با هیونگش برخورد کرده بود.
یونگی خندید و گفت:هی هی چرا خجالت میکشی؟
سرتو بلند کن.
من ب این چیزا عادت دارم...خیلی اوقات همچین اتفاقایی افتاده.
قیافه پوکرش ب چهرش برگشت و زمزمه کرد:خیلیام بخاطرش ولم کردن.
بغض چشماش رو براق کرد،لبش رو گزید و گفت:اما مشکلی نیس،من شماها رو دارم.
توی دلش سعی می کرد ب هیچکس وابسته نباشه.
اما مین هو و هوسوک دیگ بخشی از وجودش بودن.
#مینیونگی
#جانگهوسوک
#قانونسیاهمسترمین
۳۰۲
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.