*پارت پانزدهم*
-نخیرم باهوش خانوم!یه نگرانی خاصی دارم...دلیلش رو هم نمی
فهمم...احساس می کنم نباید به بوکجه بریم!
با حرفاش کمی نگران میشم...
+یا!!!این حرفو نزن!یه سفر معمولیه دیگه!
-امیدوارم...
+بس کن!من موندم تورو چرا نماد امید نکردن با این وضعت!
بهم نگاه می کنه...نگاه هامون توی هم گره می خوره و طولانی میشه...به خودم
میامو موهامو میدم پشت گوشم.خجالتی می گم...
+توی...کجاوه منتظرتم!
و میرم...اونم مسیر راه رفتنم رو دنبال می کنه...
توی کجاوه میشینم و تهیونگ روی اسب قهوه ای رنگ جلوم.
به راه می افتیم و بعد از طی مسافت زیادی به جنگل های نزدیک بوکجه می
رسیم.فکر کنم کلبه داییم این دور و بر ها باشه...داریم با آرامش حرکت می
کنیم که ناگهان...جیغ و داد آدم ها درمیاد...هراسان به اطرافم نگاه می
کنم.اسب تهیونگ شیهه می کشه و این ور و اون ور میره.تهیونگ فریاد می
زنه...
-مواظب باشین بهمون حمله شـ....
که حرفش ناتموم می مونه و از اسب پایین می یوفته!با ترس نگاش می
کنم...اون...تیر خورده!
از کجاوه پیاده میشم و به سمتش می دوم!اه اه اه!این لباس دراز...نمی زاره خوب بدوم!می رسم کنارش!از درد به خودش می پیچه!نکنه به قلبش خورده باشه؟اصلا...چرا انقدر نگرانشم؟اصلا بمیره به من چه؟می خوام بلند شم و فرار کنم که سرجام می ایستم!برمی گردم و بهشنگاه می کنم...غرق خون شده...می خوام برم ولی...نمی تونم!نمی تونم توی این وضع رهاش کنم!جسم سنگین و پردردش رو باتمام توانم می کشم تا به جای امنی،پشت درخت ها می رسیم!هراسان به اطراف نگاه می کنم و بعد از اینکه مطمئن شدم جامون امنه؛نفس راحتی کشیدم و بعد به تنۀ درخت تکیه دادم.سرش رو روی شکمم گذاشته بودم.بیهوش شده بود.نگاهی بهش
انداختم.لباسش خونی بود.سرش رو با دستم بالا میارم و به سینه م تکیه
میدم.ناگهان فریاد کسی رو می شنوم.
÷شما خنگولا پس ندیدین که شاهزاده رو کجا بردن؟؟
*نه قربان!ما حواسمون نبود!نگران نباشین زیاد زنده نمی مونه حتی اگه فرار کرده باشه!تیر سمی بود!
نگاهی به تهیونگ بیهوش می ندازم...حالا چی کار کنم؟؟؟چه غلطی
کنم؟؟؟اگه بمیره...؟باید برم و دایی ر بیارم اینجا!یا حداقل ببرمش!بلندش می
کنم و می زارمش رو کولم!وای نه!خیلی سنگینه و نمی تونم بلندش کنم.پس
باید برم به کلبه جیمین!اوضاع خوب شده!بلند میشم و لباسم رو جمع می کنم و می دوم!مسیر جنگلی رو از بالا دنبال می کنم.باید عجله کنم وگرنه
ممکنه...تهیونگ...!!نفسی می کشم و سرعتم رو بالا می برم...
باالخره خسته میشم و می ایستم!نفس نفس می زنم.به جلوم نگاه می کنم
و...کلبه دایی جیمین!به سمت کلبه میرم و در میزنم.
فهمم...احساس می کنم نباید به بوکجه بریم!
با حرفاش کمی نگران میشم...
+یا!!!این حرفو نزن!یه سفر معمولیه دیگه!
-امیدوارم...
+بس کن!من موندم تورو چرا نماد امید نکردن با این وضعت!
بهم نگاه می کنه...نگاه هامون توی هم گره می خوره و طولانی میشه...به خودم
میامو موهامو میدم پشت گوشم.خجالتی می گم...
+توی...کجاوه منتظرتم!
و میرم...اونم مسیر راه رفتنم رو دنبال می کنه...
توی کجاوه میشینم و تهیونگ روی اسب قهوه ای رنگ جلوم.
به راه می افتیم و بعد از طی مسافت زیادی به جنگل های نزدیک بوکجه می
رسیم.فکر کنم کلبه داییم این دور و بر ها باشه...داریم با آرامش حرکت می
کنیم که ناگهان...جیغ و داد آدم ها درمیاد...هراسان به اطرافم نگاه می
کنم.اسب تهیونگ شیهه می کشه و این ور و اون ور میره.تهیونگ فریاد می
زنه...
-مواظب باشین بهمون حمله شـ....
که حرفش ناتموم می مونه و از اسب پایین می یوفته!با ترس نگاش می
کنم...اون...تیر خورده!
از کجاوه پیاده میشم و به سمتش می دوم!اه اه اه!این لباس دراز...نمی زاره خوب بدوم!می رسم کنارش!از درد به خودش می پیچه!نکنه به قلبش خورده باشه؟اصلا...چرا انقدر نگرانشم؟اصلا بمیره به من چه؟می خوام بلند شم و فرار کنم که سرجام می ایستم!برمی گردم و بهشنگاه می کنم...غرق خون شده...می خوام برم ولی...نمی تونم!نمی تونم توی این وضع رهاش کنم!جسم سنگین و پردردش رو باتمام توانم می کشم تا به جای امنی،پشت درخت ها می رسیم!هراسان به اطراف نگاه می کنم و بعد از اینکه مطمئن شدم جامون امنه؛نفس راحتی کشیدم و بعد به تنۀ درخت تکیه دادم.سرش رو روی شکمم گذاشته بودم.بیهوش شده بود.نگاهی بهش
انداختم.لباسش خونی بود.سرش رو با دستم بالا میارم و به سینه م تکیه
میدم.ناگهان فریاد کسی رو می شنوم.
÷شما خنگولا پس ندیدین که شاهزاده رو کجا بردن؟؟
*نه قربان!ما حواسمون نبود!نگران نباشین زیاد زنده نمی مونه حتی اگه فرار کرده باشه!تیر سمی بود!
نگاهی به تهیونگ بیهوش می ندازم...حالا چی کار کنم؟؟؟چه غلطی
کنم؟؟؟اگه بمیره...؟باید برم و دایی ر بیارم اینجا!یا حداقل ببرمش!بلندش می
کنم و می زارمش رو کولم!وای نه!خیلی سنگینه و نمی تونم بلندش کنم.پس
باید برم به کلبه جیمین!اوضاع خوب شده!بلند میشم و لباسم رو جمع می کنم و می دوم!مسیر جنگلی رو از بالا دنبال می کنم.باید عجله کنم وگرنه
ممکنه...تهیونگ...!!نفسی می کشم و سرعتم رو بالا می برم...
باالخره خسته میشم و می ایستم!نفس نفس می زنم.به جلوم نگاه می کنم
و...کلبه دایی جیمین!به سمت کلبه میرم و در میزنم.
۳۰.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.