𝐏𝟗
𝐏𝟗
این واقعیت نداشت. رفتن تو داستانا فقط تو قصه های کلاسیک و کودکانه بود. ولی اون تو دنیای واقعی بود. این امکان نداشت. اگر اینو به کسی میگفت ممکن بود فکر کنن دیوونس و توی تیمارستان بستریش کنن. یعنی اون پیرزن جادوگر بود؟ هرچی بیشتر فکر میکرد بیشتر سر درد میگرفت. در خونه رو باز کرد و سریع مسکن و برداشت و ازش خورد: الان بخوابم؟ یا برم توی کتاب؟
کتاب و برداشت : میرم توی کتاب.
خودش انداخت رو تخت و کتاب و گذاشت زیر سرش. چشماشو بست و زود خوابش برد.
چند ثانیه بعد :
چشماشو که باز کرد یه جای خیلی تاریک بود. درختا به هم چسبیده بودن و صدای شاخ برگاشون کل جنگل و پر کرده بود. از اونجا میترسید. یاد خاطره ی کودکیش افتاد. آروم به جلو حرکت کرد. میترسید. خیلی خیلی میترسید. شروع کرد به دویدن و درخواست کمک میکرد. ولی پاش گیر کرد به شاخه ی درخت و پرت شد زمین.( عجب اسکلیه این)
گریه میکرد و کمک میخواست. نمیتونست از جاش بلند شه. همینجوری افتاده بود که بیهوش شد......
میدونم این پارت کوتاه بود ولی کلا.
لایک و کامنت هم فراموش نشه.
این واقعیت نداشت. رفتن تو داستانا فقط تو قصه های کلاسیک و کودکانه بود. ولی اون تو دنیای واقعی بود. این امکان نداشت. اگر اینو به کسی میگفت ممکن بود فکر کنن دیوونس و توی تیمارستان بستریش کنن. یعنی اون پیرزن جادوگر بود؟ هرچی بیشتر فکر میکرد بیشتر سر درد میگرفت. در خونه رو باز کرد و سریع مسکن و برداشت و ازش خورد: الان بخوابم؟ یا برم توی کتاب؟
کتاب و برداشت : میرم توی کتاب.
خودش انداخت رو تخت و کتاب و گذاشت زیر سرش. چشماشو بست و زود خوابش برد.
چند ثانیه بعد :
چشماشو که باز کرد یه جای خیلی تاریک بود. درختا به هم چسبیده بودن و صدای شاخ برگاشون کل جنگل و پر کرده بود. از اونجا میترسید. یاد خاطره ی کودکیش افتاد. آروم به جلو حرکت کرد. میترسید. خیلی خیلی میترسید. شروع کرد به دویدن و درخواست کمک میکرد. ولی پاش گیر کرد به شاخه ی درخت و پرت شد زمین.( عجب اسکلیه این)
گریه میکرد و کمک میخواست. نمیتونست از جاش بلند شه. همینجوری افتاده بود که بیهوش شد......
میدونم این پارت کوتاه بود ولی کلا.
لایک و کامنت هم فراموش نشه.
۹.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.