❤ قسمت آخر❤
❤ قسمت آخر❤
.
#غروب_شلمچه
.
اتوبوس توی شلمچه ایستاد
خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید
یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون
منم با فاصله دنبالش
هنوز باورم نمی شد
صداش کردم
نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟
برگشت سمت من
با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟😢
جا خورده بود
ناباوری توی چشم هاش موج می زد
گریه اش گرفته بود
نفسش در نمی اومد
_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد
اون روز
غروب شلمچه
ما هر دو مهمان شهدا بودیم
دعوت شده بودیم
دعوت مون کرده بودن
💑
.
#غروب_شلمچه
.
اتوبوس توی شلمچه ایستاد
خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید
یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون
منم با فاصله دنبالش
هنوز باورم نمی شد
صداش کردم
نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟
برگشت سمت من
با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟😢
جا خورده بود
ناباوری توی چشم هاش موج می زد
گریه اش گرفته بود
نفسش در نمی اومد
_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد
اون روز
غروب شلمچه
ما هر دو مهمان شهدا بودیم
دعوت شده بودیم
دعوت مون کرده بودن
💑
۱۲.۶k
۲۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.