فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۳۵
از زبان ا/ت گفتم : آبجی بریم بیرون یکمی قدم بزنیم
خواهرم گفت : منم تو همین فکر بودم بریم
بلند داد زدم و گفتم : مامان منو ا/نی میریم بیرون بیایم
مامانم خودشو فوراً بهمون رسوند و گفت : کجا...حتما میریم اون جونگ کوک و تهیونگ رو ببینید آره ها ؟؟ گفتم :😂 چی میگی مامان همین طوری میریم قدم بزنیم
گفت : مراقب باشید اگر بفهمم.... نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم : باشه نگران نباش
رفتیم بیرون
خیابون خیلی خلوت بود
همینطور در حال قدم زدن بودیم که یهو خواهرم زد به دستم و گفت : ا/ت ا/ت گفتم : چیه گفت : اون دونفر که دارن میان تهیونگ و جونگ کوک نیستن گفتم : کو کجان گفت : اونا جلوت
چشمام رو ریز کردم و نگاه کردم دیدم خودشونن
هول شدم گفتم : ا/نی عادی رفتار کنیااا انگار نمیبینیمشون فهمیدی گفت : باشه باشه
خودمون و زدیم به اون راه ولی بالاخره به هم رسیدیم
من با شوک به جونگ کوک نگاه میکردم اما جونگ کوک بهم لبخند میزد نمیدونم چرا همیشه لبخندای بی دلیل میزنه
تهیونگ به منو خواهرم نگاه کرد و گفت : خانوما افتخار میدین که باهم به راه ادامه بدیم
بدونه اینکه من حرفی بزنم خواهرم گفت: البته نیشش تا بنا گوش باز بود ( یعنی یه لبخند خیلی بزرگ روی لبش بود )
( پس فردا روزه عروسی )
از زبان ا/ت
منو خواهرم توی یه آرایشگاه داریم آماده میشیم از صبح جونگ کوک زنگ نزده خیلی ناراحتم از دستش توی آرایشگاه بودیم خانومه داشت موهای منو خواهرم رو درست میکرد منم هی داشتم به گوشیم نگاه میکردم
خواهرم متوجه شده بود که گفت : منتظر جونگ کوکی آره ؟ گفتم : اوهوم گفت : ا/ت اون الان کار داره انتظار نداری که روزه عروسیه برادرش دَن به دقیقه بهت بزنه گفتم : خب عروسیه خواهره منم هست پس چرا من منتظرشم اوفففف دلم براش تنگ شده
ا/نی خندید و گفت: باشه بابا فهمیدیم چقدر دوسش داری
بالاخره همونجا توی آرایشگاه لباسامون رو پوشیدیم
صدای بوق ماشین میومد آرایشگر گفت : فکر کنم آقا دوماد باشن ا/نی رفت بیرون منم همه وسایل ها رو برداشتم و رفتم بیرون که با جونگ کوک مواجه شدم
لبخند زدم و بلند گفتم : جونگ کوک بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم ازش جدا شدم با اعصبانیت زدم رو سینش و گفتم : چرا از صبح بهم زنگ نزدی گفت : اول اینکه سلام دوم اینکه زدی دردم گرفت و همینطور سوم اینکه اینو باید به داداشم بگی که از صبح عین خدمتکار دارم واسش کار میکنم
برگشتم سمته تهیونگ و گفتم : چرا از عشقه من اینقدر کار میکشی خواهر شوهر
.............
بیشتر
خواهرم گفت : منم تو همین فکر بودم بریم
بلند داد زدم و گفتم : مامان منو ا/نی میریم بیرون بیایم
مامانم خودشو فوراً بهمون رسوند و گفت : کجا...حتما میریم اون جونگ کوک و تهیونگ رو ببینید آره ها ؟؟ گفتم :😂 چی میگی مامان همین طوری میریم قدم بزنیم
گفت : مراقب باشید اگر بفهمم.... نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم : باشه نگران نباش
رفتیم بیرون
خیابون خیلی خلوت بود
همینطور در حال قدم زدن بودیم که یهو خواهرم زد به دستم و گفت : ا/ت ا/ت گفتم : چیه گفت : اون دونفر که دارن میان تهیونگ و جونگ کوک نیستن گفتم : کو کجان گفت : اونا جلوت
چشمام رو ریز کردم و نگاه کردم دیدم خودشونن
هول شدم گفتم : ا/نی عادی رفتار کنیااا انگار نمیبینیمشون فهمیدی گفت : باشه باشه
خودمون و زدیم به اون راه ولی بالاخره به هم رسیدیم
من با شوک به جونگ کوک نگاه میکردم اما جونگ کوک بهم لبخند میزد نمیدونم چرا همیشه لبخندای بی دلیل میزنه
تهیونگ به منو خواهرم نگاه کرد و گفت : خانوما افتخار میدین که باهم به راه ادامه بدیم
بدونه اینکه من حرفی بزنم خواهرم گفت: البته نیشش تا بنا گوش باز بود ( یعنی یه لبخند خیلی بزرگ روی لبش بود )
( پس فردا روزه عروسی )
از زبان ا/ت
منو خواهرم توی یه آرایشگاه داریم آماده میشیم از صبح جونگ کوک زنگ نزده خیلی ناراحتم از دستش توی آرایشگاه بودیم خانومه داشت موهای منو خواهرم رو درست میکرد منم هی داشتم به گوشیم نگاه میکردم
خواهرم متوجه شده بود که گفت : منتظر جونگ کوکی آره ؟ گفتم : اوهوم گفت : ا/ت اون الان کار داره انتظار نداری که روزه عروسیه برادرش دَن به دقیقه بهت بزنه گفتم : خب عروسیه خواهره منم هست پس چرا من منتظرشم اوفففف دلم براش تنگ شده
ا/نی خندید و گفت: باشه بابا فهمیدیم چقدر دوسش داری
بالاخره همونجا توی آرایشگاه لباسامون رو پوشیدیم
صدای بوق ماشین میومد آرایشگر گفت : فکر کنم آقا دوماد باشن ا/نی رفت بیرون منم همه وسایل ها رو برداشتم و رفتم بیرون که با جونگ کوک مواجه شدم
لبخند زدم و بلند گفتم : جونگ کوک بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم ازش جدا شدم با اعصبانیت زدم رو سینش و گفتم : چرا از صبح بهم زنگ نزدی گفت : اول اینکه سلام دوم اینکه زدی دردم گرفت و همینطور سوم اینکه اینو باید به داداشم بگی که از صبح عین خدمتکار دارم واسش کار میکنم
برگشتم سمته تهیونگ و گفتم : چرا از عشقه من اینقدر کار میکشی خواهر شوهر
.............
بیشتر
۱۴۹.۵k
۲۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.