pawn/پارت۸۵
اسلاید بعد: ا/ت
یک ماه بعد...
از زبان نویسنده:
یوجین کوچولو رو مدتی توی دستگاه
نگهداری کردن... تا مشکلی پیدا نکنه...
ا/ت از رییسش مرخصی دوماهه با حقوق گرفت... و باید از نوزادش حمایت میکرد...
ا/ت چیزی از بچه داری نمیدونست... و این گاهی بشدت اون رو در تنگنا قرار میداد... اما چاره ای نداشت...
وقتی نوزادش گریه میکرد اون دلیلش رو نمیدونست... هرکاری به ذهنش میرسید رو انجام میداد تا بلاخره متوجه بشه مشکلش چیه...
*
شب بود... یوجین گریه میکرد... ا/ت بهش شیر داد... ولی گرسنه نبود... گریه هاش قطع نمیشد...
اونو با قنداق صورتیش توی بغل گرفته بود و میگردوند بلکه آروم بشه... ولی بی فایده بود... به نهایت عجز رسیده بود... چیزی نمونده بود که خودشم گریه کنه...
با نهایت استیصال با طفلش صحبت میکرد:
عزیز دلم... چرا گریه میکنی آخه!... باید چیکار کنم؟ گرسنه هم که نبودی... نکنه جاتو خیس کردی؟ بزار چک کنم...
بچه رو روی مبل گذاشت و چک کرد... آهی کشید و گفت: اینم که تمیزه! پس چرا هنوز گریه میکنی؟ باید چیکار کنم آروم بشی؟ نکنه مریض شدی!...
ای وای!
این وقت شب تنهایی باید چیکار کنم؟...از کی بپرسم؟
بزار تو اینترنت نگاه کنم...
گریه های یوجین تمومی نداشت... گوشیشو برداشت و توی اینترنت چیزای مختلفی سرچ کرد... و نهایتا به نتیجه ای نرسید... ا/ت گوشیشو پرت کرد و سرشو روی زمین گذاشت... اشکش در اومد...
-اگه همینطوری به گریه کردن ادامه بدی که از دست میری کوچولوی من....
پاشد و گفت: چاره ای نیست!... میبرمت بیمارستان... نمیتونم تحمل کنم گریه کنی...
بچه رو بغل کرد و گفت: باید تورو بیشتر بپوشونم... هنوز خیلی کوچولویی هوای بیرون برات سرده...
بعد از اینکه لباس تنش کرد توی بغل گرفتش و بیرون رفت...
با زحمت یه تاکسی پیدا کرد و سوار شد... به سمت بیمارستان رفت... وقتی رسید بیمارستان هراسون میدوید... اون رو به اتاق پزشک برد... اونا با خونسردی بچه رو ازش گرفتن تا معاینه کنن... ا/ت هم همزمان با یوجین گریه میکرد... بعد از چند دقیقه دکتر لبخندی زد و گفت: نگران نباشین خانوم... فقط کمی دل درد داره که بخاطر نفخه...
چیز خطرناکی نیست!
-واقعا؟ من تحمل ندارم گریه کنه!
-نگران نباشین... این موضوع توی بچه های زیر سه ماه طبیعیه .... من کلی روش به شما میگم تا مشکلشو برطرف کنین
-ممنونم...
ا/ت تمام و کمال به حرفای دکتر گوش کرد... از اینکه اونا بچشو آروم کرده بودن شاد بود... دست آخر هم بچشو با مقداری دارو به خونه برگردوند...
دوباره سوار تاکسی شدن... یوجین توی آغوشش آروم گرفته بود و خوابیده بود... ا/ت توی صورتش نگاه کرد... باهاش حرف زد و گفت: ببخشید که دیر آوردمت بیمارستان... خب انقد هُل شده بودم که به ذهنم نرسید... من مادر بدی نیستم... زود این چیزا رو یاد میگیرم... دیگه نمیذارم اذیت بشی...
یک ماه بعد...
از زبان نویسنده:
یوجین کوچولو رو مدتی توی دستگاه
نگهداری کردن... تا مشکلی پیدا نکنه...
ا/ت از رییسش مرخصی دوماهه با حقوق گرفت... و باید از نوزادش حمایت میکرد...
ا/ت چیزی از بچه داری نمیدونست... و این گاهی بشدت اون رو در تنگنا قرار میداد... اما چاره ای نداشت...
وقتی نوزادش گریه میکرد اون دلیلش رو نمیدونست... هرکاری به ذهنش میرسید رو انجام میداد تا بلاخره متوجه بشه مشکلش چیه...
*
شب بود... یوجین گریه میکرد... ا/ت بهش شیر داد... ولی گرسنه نبود... گریه هاش قطع نمیشد...
اونو با قنداق صورتیش توی بغل گرفته بود و میگردوند بلکه آروم بشه... ولی بی فایده بود... به نهایت عجز رسیده بود... چیزی نمونده بود که خودشم گریه کنه...
با نهایت استیصال با طفلش صحبت میکرد:
عزیز دلم... چرا گریه میکنی آخه!... باید چیکار کنم؟ گرسنه هم که نبودی... نکنه جاتو خیس کردی؟ بزار چک کنم...
بچه رو روی مبل گذاشت و چک کرد... آهی کشید و گفت: اینم که تمیزه! پس چرا هنوز گریه میکنی؟ باید چیکار کنم آروم بشی؟ نکنه مریض شدی!...
ای وای!
این وقت شب تنهایی باید چیکار کنم؟...از کی بپرسم؟
بزار تو اینترنت نگاه کنم...
گریه های یوجین تمومی نداشت... گوشیشو برداشت و توی اینترنت چیزای مختلفی سرچ کرد... و نهایتا به نتیجه ای نرسید... ا/ت گوشیشو پرت کرد و سرشو روی زمین گذاشت... اشکش در اومد...
-اگه همینطوری به گریه کردن ادامه بدی که از دست میری کوچولوی من....
پاشد و گفت: چاره ای نیست!... میبرمت بیمارستان... نمیتونم تحمل کنم گریه کنی...
بچه رو بغل کرد و گفت: باید تورو بیشتر بپوشونم... هنوز خیلی کوچولویی هوای بیرون برات سرده...
بعد از اینکه لباس تنش کرد توی بغل گرفتش و بیرون رفت...
با زحمت یه تاکسی پیدا کرد و سوار شد... به سمت بیمارستان رفت... وقتی رسید بیمارستان هراسون میدوید... اون رو به اتاق پزشک برد... اونا با خونسردی بچه رو ازش گرفتن تا معاینه کنن... ا/ت هم همزمان با یوجین گریه میکرد... بعد از چند دقیقه دکتر لبخندی زد و گفت: نگران نباشین خانوم... فقط کمی دل درد داره که بخاطر نفخه...
چیز خطرناکی نیست!
-واقعا؟ من تحمل ندارم گریه کنه!
-نگران نباشین... این موضوع توی بچه های زیر سه ماه طبیعیه .... من کلی روش به شما میگم تا مشکلشو برطرف کنین
-ممنونم...
ا/ت تمام و کمال به حرفای دکتر گوش کرد... از اینکه اونا بچشو آروم کرده بودن شاد بود... دست آخر هم بچشو با مقداری دارو به خونه برگردوند...
دوباره سوار تاکسی شدن... یوجین توی آغوشش آروم گرفته بود و خوابیده بود... ا/ت توی صورتش نگاه کرد... باهاش حرف زد و گفت: ببخشید که دیر آوردمت بیمارستان... خب انقد هُل شده بودم که به ذهنم نرسید... من مادر بدی نیستم... زود این چیزا رو یاد میگیرم... دیگه نمیذارم اذیت بشی...
۱۴.۵k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.