عشق ابدی پارت ۹۴
عشق ابدی پارت ۹۴
ویو ته
وقتی به بیرون نگا کردم دیدم یانگ داره ادا در میاره . بعد ۱ مین کوک رفت سمت در و پرده رو کشید
برگشت سمتم و نگاهم کرد ! حتما یانگ داشته بهش میگفته که گریه میکنم ..
این بار نه نگاهم رو گرفتم و نه کاری کردم
با همون چشمای اشکی بهش خیره شدم
کوک : چی شده تهیونگا؟(آروم)
ته : هیچی . خسته شدم ، کارای ترخیص رو کی انجام میده؟ نصفه شب شد
کوک : یونگی
ته : باش ؛ چرا پرده رو کشیدی؟؟
کوک : شاید نخوام پسرا ببینن
ته : مگه چیکار میکنی که پسرا نبینن؟
هیچی نگفت و اومد سمتم .
یکم تعجب کرده بودم ؛ بلند شدم نشستم
رفت سمت پنجره و بازش کرد که هوای خنک بیرون اومد داخل
کوک : کاری نمیخوام بکنم . ولی میدونم حتی برای همین مکالمه ساده هم وقتی برم بیرون قراره سوال پیچ بشم .
هه من ابله و بگو که چه چیزا اومد تو ذهنم
در جوابش فقط سر تکون دادم و دوباره دراز کشیدم . رفت سمت پنجره و نفس عمیق کشید
کوک : ببندم؟
ته : چی؟!
کوک : پنجره رو . میگم ببندم ؟؟
ته : نه ... میخوام هوا بخورم ؛ لطفاً برو دنبال یونگی.
کوک : چرا؟
ته : چون دیگه حوصله اینجا رو ندارم .
کوک : باشه
همین که رفت بیرون به چشمام اجازه باریدن دادم و گریه ام شدت گرفت .
چرا ؟ چرا حتی با اینکه بهشم گفتم به هیچ جاش نیست؟؟ خستم خدایا
خستم از زندگی که همش به امید فرداهای بهتر گذروندم...
خستم از اتفاقاتی که همش با فکر درست شدنش تحمل کردم
خسته شدم از زندگی که نه بردی داره و نه سودی
حالا هم باید اینجوری با قلبم دعوا کنم . خستم میفهمی؟ خستم میشنوی؟ چقدر تحمل؟ چقدر گریه؟ چقدر صبر؟ بسه
خیلی بر خلاف انتظارات تون بود؟🙄
ویو ته
وقتی به بیرون نگا کردم دیدم یانگ داره ادا در میاره . بعد ۱ مین کوک رفت سمت در و پرده رو کشید
برگشت سمتم و نگاهم کرد ! حتما یانگ داشته بهش میگفته که گریه میکنم ..
این بار نه نگاهم رو گرفتم و نه کاری کردم
با همون چشمای اشکی بهش خیره شدم
کوک : چی شده تهیونگا؟(آروم)
ته : هیچی . خسته شدم ، کارای ترخیص رو کی انجام میده؟ نصفه شب شد
کوک : یونگی
ته : باش ؛ چرا پرده رو کشیدی؟؟
کوک : شاید نخوام پسرا ببینن
ته : مگه چیکار میکنی که پسرا نبینن؟
هیچی نگفت و اومد سمتم .
یکم تعجب کرده بودم ؛ بلند شدم نشستم
رفت سمت پنجره و بازش کرد که هوای خنک بیرون اومد داخل
کوک : کاری نمیخوام بکنم . ولی میدونم حتی برای همین مکالمه ساده هم وقتی برم بیرون قراره سوال پیچ بشم .
هه من ابله و بگو که چه چیزا اومد تو ذهنم
در جوابش فقط سر تکون دادم و دوباره دراز کشیدم . رفت سمت پنجره و نفس عمیق کشید
کوک : ببندم؟
ته : چی؟!
کوک : پنجره رو . میگم ببندم ؟؟
ته : نه ... میخوام هوا بخورم ؛ لطفاً برو دنبال یونگی.
کوک : چرا؟
ته : چون دیگه حوصله اینجا رو ندارم .
کوک : باشه
همین که رفت بیرون به چشمام اجازه باریدن دادم و گریه ام شدت گرفت .
چرا ؟ چرا حتی با اینکه بهشم گفتم به هیچ جاش نیست؟؟ خستم خدایا
خستم از زندگی که همش به امید فرداهای بهتر گذروندم...
خستم از اتفاقاتی که همش با فکر درست شدنش تحمل کردم
خسته شدم از زندگی که نه بردی داره و نه سودی
حالا هم باید اینجوری با قلبم دعوا کنم . خستم میفهمی؟ خستم میشنوی؟ چقدر تحمل؟ چقدر گریه؟ چقدر صبر؟ بسه
خیلی بر خلاف انتظارات تون بود؟🙄
۲.۵k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.