رمان ستاره ی من 👀💙
رمان ستاره ی من 👀💙
پارت 10
کنار دوروک روی تخت بیمارستان دراز کشیدم
دوروک: آسیه ۴ سال دیگه وقتی تو ۲۱ سالت بشه و من ۲۲ ازدواج میکنیم و کلی بچه به دنیا میاریم!
با خنده بهش گفتم: منظورت از کلی چیه؟
دوروک: نمیدونم شاید پنج تا
با تعجب بهش نگاه کردم: دوروک پنج تا؟؟؟ پنج تا بچه بسازیم؟😂😂
دوروک: آره پنج شیش تا بچه خوشگل میسازیم
با خنده گفتم: حالا بزار چهار سال دیگه بزرگ بشیم 😅
دوروک بهم نگاه کرد و سرم رو بوس کرد
دکتر اومد تو اتاق
دکتر: خب دوروک امشب و فردا شب باید تو بیمارستان بمونه
با نگرانی گفتم: دکتر منم میتونم بمونم پیشش؟
دکتر: آره اگه دوروک اجازه بده میتونی بمونی
دوروک: وای وای وای معلومه که اجازه میدم ایشون عشق فرفریه منه🥺✨
خندیدم و بعد دکتر از اتاق رفت بیرون.
دو روز بعد
دوروک: وای باشه آسیه دارم پامیشم
گفتم: دوروک زود باش امروز مرخص میشی و بعد از فردا میتونی بیای مدرسه.
دوروک بلند شد و بعد سوار ماشین من شدیم و رفتیم خونه دوروک.
رسیدیم خونه
دوروک: آسیه تو هم بیا تو خونه ما.
گفتم: دوروک آخه...مامان بابات میدونن ما با هم رابطه داریم؟
دوروک: نه نگفتم ولی الان میفهمن دیگه.
گفتم: آآآآه...باشه بریم.
در زدیم
ملیسا: وای وای وای سلام خوش اومدین
دوروک و من: ممنون.💖
مامان دوروک یه خانوم مو طلایی و خوشگل بود.
دوروک: سلام مامان جون، ایشون دوست دختر من آسیه هست
بعد به من نگاه کرد و گفت: اسیه ایشونم مامان من نباهت هست
مودبانه گفتم: سلام نباهت خانوم
نباهت: سلام عزیزم بیاید بشینید
نشستیم و مامان دوروک شروع کرد به حرف زدن
نباهت: دوروک عزیزم چیشد که تصادف کردی؟
دوروک که نمیخواست بگه من هلش دادم گفت: اممممم....
نباهت: دوروک چرا چیزی نمیگی
دوروک: خب راستش..اممممم
من پریدم وسط حرفش: نباهت خانوم من هلش دادم.
نباهت از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت: چی؟
دوروک هم برای اینکه از من دفاع کنه بلند شد.
منم پاشدم و گفتم : نباهت خانوم به خدا از قصد نبود یکی میخواست رابطه مارو به هم بزنه و بعد یه سو تفاهم پیش اومد
نباهت با عصبانیت گفت: آسیه دختر میفهمی داری چی میگی ، پاشو زود باش میریم تو حیاط، من و آسیه یه حرف خصوصی داریم
دوروک گفت: مامان اذیتش نکن دختره داره میگه که از قصد...
نباهت حرفش رو قطع کرد: دوروک تمومش کن. ما با هم حرف داریم
پارت 10
کنار دوروک روی تخت بیمارستان دراز کشیدم
دوروک: آسیه ۴ سال دیگه وقتی تو ۲۱ سالت بشه و من ۲۲ ازدواج میکنیم و کلی بچه به دنیا میاریم!
با خنده بهش گفتم: منظورت از کلی چیه؟
دوروک: نمیدونم شاید پنج تا
با تعجب بهش نگاه کردم: دوروک پنج تا؟؟؟ پنج تا بچه بسازیم؟😂😂
دوروک: آره پنج شیش تا بچه خوشگل میسازیم
با خنده گفتم: حالا بزار چهار سال دیگه بزرگ بشیم 😅
دوروک بهم نگاه کرد و سرم رو بوس کرد
دکتر اومد تو اتاق
دکتر: خب دوروک امشب و فردا شب باید تو بیمارستان بمونه
با نگرانی گفتم: دکتر منم میتونم بمونم پیشش؟
دکتر: آره اگه دوروک اجازه بده میتونی بمونی
دوروک: وای وای وای معلومه که اجازه میدم ایشون عشق فرفریه منه🥺✨
خندیدم و بعد دکتر از اتاق رفت بیرون.
دو روز بعد
دوروک: وای باشه آسیه دارم پامیشم
گفتم: دوروک زود باش امروز مرخص میشی و بعد از فردا میتونی بیای مدرسه.
دوروک بلند شد و بعد سوار ماشین من شدیم و رفتیم خونه دوروک.
رسیدیم خونه
دوروک: آسیه تو هم بیا تو خونه ما.
گفتم: دوروک آخه...مامان بابات میدونن ما با هم رابطه داریم؟
دوروک: نه نگفتم ولی الان میفهمن دیگه.
گفتم: آآآآه...باشه بریم.
در زدیم
ملیسا: وای وای وای سلام خوش اومدین
دوروک و من: ممنون.💖
مامان دوروک یه خانوم مو طلایی و خوشگل بود.
دوروک: سلام مامان جون، ایشون دوست دختر من آسیه هست
بعد به من نگاه کرد و گفت: اسیه ایشونم مامان من نباهت هست
مودبانه گفتم: سلام نباهت خانوم
نباهت: سلام عزیزم بیاید بشینید
نشستیم و مامان دوروک شروع کرد به حرف زدن
نباهت: دوروک عزیزم چیشد که تصادف کردی؟
دوروک که نمیخواست بگه من هلش دادم گفت: اممممم....
نباهت: دوروک چرا چیزی نمیگی
دوروک: خب راستش..اممممم
من پریدم وسط حرفش: نباهت خانوم من هلش دادم.
نباهت از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت: چی؟
دوروک هم برای اینکه از من دفاع کنه بلند شد.
منم پاشدم و گفتم : نباهت خانوم به خدا از قصد نبود یکی میخواست رابطه مارو به هم بزنه و بعد یه سو تفاهم پیش اومد
نباهت با عصبانیت گفت: آسیه دختر میفهمی داری چی میگی ، پاشو زود باش میریم تو حیاط، من و آسیه یه حرف خصوصی داریم
دوروک گفت: مامان اذیتش نکن دختره داره میگه که از قصد...
نباهت حرفش رو قطع کرد: دوروک تمومش کن. ما با هم حرف داریم
۱.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.