⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
💢روزی بهرام گور با گروهی از
یاران عازم شکار گور شد . در تعقیب گوری (گور خر) از یاران جدا شد. آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد. از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس او راه به آبادی رساند .
💢اسب و سوار بعد از مدتی طی طریق به
چادری در دل بیابان رسیدند. بهرام بانک زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را می پذیرید ؟ صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمدکه :میهمان حبیب خداست، داخل شو . بهرام داخل شد .
💢پیرزن نا بینا بود و با تنها دختر و چند بز در بیابان زندگی می کرد به دخترش گفت:قدری شیر بدوش برای مهمان ، و جای خوابی نیز برایش بگستر .
بهرام در لباس شکار بود و دختر ندانست که او پادشاه است ،
💢بهرام شیر بخورد و در جای خواب رفت ، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد ،در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره می برند اما مالیات نمیدهند ،فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد.
💢صبح شد همه از خواب برخاستند.پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد . دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد دید شیرش خشکیده ،برگشت و گفت: مادر در عجبم که دیشب پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیده اند !!!
پیرزن گفت دخترم تعجب ندارد ، قطعاً پادشاه برایمان خواب بدی دیده .
💢بهرام که این سخن شنید متعجب شد، با خود گفت من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ، و نیت مالیات نیز در دل من هست، هنوز به زبان نیاورده ام ؟!این زال چه می گوید. پرسید: مادر جان مگر تو پادشاه را دیده ای یا میشناسی ؟ چگونه این حرف را می زنی؟!
💢پیر زن گفت : ای غریبه من تا به این سن هنوز هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده ام.
اما به تجربه می دانم که هرگاه پادشاه بر رعیت ظلم پیشه گیرد، آسمان و زمین و حیوان نیز بخیل میشوند ، خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا می گیرد..
💢روزی بهرام گور با گروهی از
یاران عازم شکار گور شد . در تعقیب گوری (گور خر) از یاران جدا شد. آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد. از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس او راه به آبادی رساند .
💢اسب و سوار بعد از مدتی طی طریق به
چادری در دل بیابان رسیدند. بهرام بانک زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را می پذیرید ؟ صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمدکه :میهمان حبیب خداست، داخل شو . بهرام داخل شد .
💢پیرزن نا بینا بود و با تنها دختر و چند بز در بیابان زندگی می کرد به دخترش گفت:قدری شیر بدوش برای مهمان ، و جای خوابی نیز برایش بگستر .
بهرام در لباس شکار بود و دختر ندانست که او پادشاه است ،
💢بهرام شیر بخورد و در جای خواب رفت ، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد ،در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره می برند اما مالیات نمیدهند ،فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد.
💢صبح شد همه از خواب برخاستند.پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد . دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد دید شیرش خشکیده ،برگشت و گفت: مادر در عجبم که دیشب پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیده اند !!!
پیرزن گفت دخترم تعجب ندارد ، قطعاً پادشاه برایمان خواب بدی دیده .
💢بهرام که این سخن شنید متعجب شد، با خود گفت من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ، و نیت مالیات نیز در دل من هست، هنوز به زبان نیاورده ام ؟!این زال چه می گوید. پرسید: مادر جان مگر تو پادشاه را دیده ای یا میشناسی ؟ چگونه این حرف را می زنی؟!
💢پیر زن گفت : ای غریبه من تا به این سن هنوز هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده ام.
اما به تجربه می دانم که هرگاه پادشاه بر رعیت ظلم پیشه گیرد، آسمان و زمین و حیوان نیز بخیل میشوند ، خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا می گیرد..
۱.۵k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.