بازی عشق شیطان پارت ۵۶
☆P. . . 56☆
ادامه ویو:
اونا& قصد آسیب زدن به مارو داشتن ولی اینکه اون چاقو ها و... هارو رو از کجا آورده بودن رو نمیدونستیم...
.
.
.
خیلی سرسخت بودن و از پا نمیوفتادن اما
خوشبختانه از پسشون بر اومدیم.
سوهو: چی میخواین، نکنه از طرف سونگ هون اومدین؟
&: با همین چاقو ها قرار بود دخل اون شیطان عوضی و بقیه تون رو بیارم.
جونگ هی: خفه شو.
&: اگه نشم؟
لوکا: انگار حرف آدم حالیت نمیشه ها...
لوکا خواست یه کاری کنه که جین وو جلوش رو گرفت،
جین وو: بیخیالش لوکا، ارزشش رو نداره. بیاین بریم.
برگشتیم و رفتیم داخل...
که جلومون به سونگ هون و ~ و بیشتر بقیه زندانیا برخوردیم.
سونگ هون: به به ببینید کیا اینجان.
ژوئن: افراد تو بودن، مگه نه؟
~: اهمیتی داره؟
جین وو: دست تو هم باهاش تو یه کاسه ست.
سونگ هون: البته با اون همه پول مگه میشه که حتی رئیس زندان رو هم راضی نکرد؟
لوکا: همینه دیگه کار تو کلا با پوله.
سونگ هون: البته، وقتی پول هست چرا به خودم زحمت بدم؟
که بعدش جونگ مین هم اومد(حتی خود سونگ هون و ~ و بقیه هم خبر نداشتن که جونگ مین همون بی اِم هست)
که ~ هم یکم اومد جلوتر...
~: الکی امیدوار بودم که دخلتون میاد.
که منم رفتم جلوتر یه دستم توی جیبم بود و با یه دستم یقه اش رو گرفتم.
بقیه هم کمی شوکه شده بودن که چنین کاری کردم.
ژوئن(پوزخند و با کمی عصبانیت): چه فکری کردی؟ گمونم فکر کردی که اعضای باند شیطان، بلک و سی آی به این راحتیا از پا در میان؟
~(نیشخند): آخه فکر کردم شما احمقا از پس یه نفرم بی نمیاین.
ژوئن: بیش از حد دست کم گرفتیمون.
~: گمونم.
صورتشو نزدیک تر آورد و در گوشم...
~(در گوش ژوئن): همه با اون دختره هه این تهدیدتون میکنن خب اگه مال من بشه به نظرت سلیقه ام چطوره؟
میخواستم همونجا دخلش رو بیارم که یه لحظه نگاهم به جونگ مین افتاد و اونم اشاره ای به منظور "نه" بهم زد...
منم با اینکه صبرم تموم شده بود و یه لحظه بدجور عصبانی شدم بازم خودمو کنترل کردم
اول یقه اش رو محکم تر دستم گرفتم ولی پس ولش کردم.
ژوئن: به همین خیال باش، حتی اگه توی خواب و خیالت این رو دیدی اون وقت، من شیطان نیستم.
که کوتاه اومدم و فقط زیرپایی بهش زدم و هولش دادم که بدجور خورد زمین.
~(با عصبانیت): توعه عوضی...
سوهو: خفه.
و بی توجه بهش برگشتیم و رفتیم.
همه هم شوکه شده بودن و یه جورایی خوششون اومده بود انگار تا حالا هیچ کس اینجوری جلوی این آشغال ایستادگی نکره بوده.
(چند روز بعد)
چند روز دیگه ام همینطوری با همین وضعیت گذشت.
امروز بلاخره روز آخر بود،
دیگه این مسخره بازیا تموم شده
امروز کارلو و یه جون و مین سو به وسیله وصیقه آزادمون میکنن.
...
بلاخره آزاد شدیم و وقتی رفتیم بیرون هر سه تا شون بودن...
ادامه ویو:
اونا& قصد آسیب زدن به مارو داشتن ولی اینکه اون چاقو ها و... هارو رو از کجا آورده بودن رو نمیدونستیم...
.
.
.
خیلی سرسخت بودن و از پا نمیوفتادن اما
خوشبختانه از پسشون بر اومدیم.
سوهو: چی میخواین، نکنه از طرف سونگ هون اومدین؟
&: با همین چاقو ها قرار بود دخل اون شیطان عوضی و بقیه تون رو بیارم.
جونگ هی: خفه شو.
&: اگه نشم؟
لوکا: انگار حرف آدم حالیت نمیشه ها...
لوکا خواست یه کاری کنه که جین وو جلوش رو گرفت،
جین وو: بیخیالش لوکا، ارزشش رو نداره. بیاین بریم.
برگشتیم و رفتیم داخل...
که جلومون به سونگ هون و ~ و بیشتر بقیه زندانیا برخوردیم.
سونگ هون: به به ببینید کیا اینجان.
ژوئن: افراد تو بودن، مگه نه؟
~: اهمیتی داره؟
جین وو: دست تو هم باهاش تو یه کاسه ست.
سونگ هون: البته با اون همه پول مگه میشه که حتی رئیس زندان رو هم راضی نکرد؟
لوکا: همینه دیگه کار تو کلا با پوله.
سونگ هون: البته، وقتی پول هست چرا به خودم زحمت بدم؟
که بعدش جونگ مین هم اومد(حتی خود سونگ هون و ~ و بقیه هم خبر نداشتن که جونگ مین همون بی اِم هست)
که ~ هم یکم اومد جلوتر...
~: الکی امیدوار بودم که دخلتون میاد.
که منم رفتم جلوتر یه دستم توی جیبم بود و با یه دستم یقه اش رو گرفتم.
بقیه هم کمی شوکه شده بودن که چنین کاری کردم.
ژوئن(پوزخند و با کمی عصبانیت): چه فکری کردی؟ گمونم فکر کردی که اعضای باند شیطان، بلک و سی آی به این راحتیا از پا در میان؟
~(نیشخند): آخه فکر کردم شما احمقا از پس یه نفرم بی نمیاین.
ژوئن: بیش از حد دست کم گرفتیمون.
~: گمونم.
صورتشو نزدیک تر آورد و در گوشم...
~(در گوش ژوئن): همه با اون دختره هه این تهدیدتون میکنن خب اگه مال من بشه به نظرت سلیقه ام چطوره؟
میخواستم همونجا دخلش رو بیارم که یه لحظه نگاهم به جونگ مین افتاد و اونم اشاره ای به منظور "نه" بهم زد...
منم با اینکه صبرم تموم شده بود و یه لحظه بدجور عصبانی شدم بازم خودمو کنترل کردم
اول یقه اش رو محکم تر دستم گرفتم ولی پس ولش کردم.
ژوئن: به همین خیال باش، حتی اگه توی خواب و خیالت این رو دیدی اون وقت، من شیطان نیستم.
که کوتاه اومدم و فقط زیرپایی بهش زدم و هولش دادم که بدجور خورد زمین.
~(با عصبانیت): توعه عوضی...
سوهو: خفه.
و بی توجه بهش برگشتیم و رفتیم.
همه هم شوکه شده بودن و یه جورایی خوششون اومده بود انگار تا حالا هیچ کس اینجوری جلوی این آشغال ایستادگی نکره بوده.
(چند روز بعد)
چند روز دیگه ام همینطوری با همین وضعیت گذشت.
امروز بلاخره روز آخر بود،
دیگه این مسخره بازیا تموم شده
امروز کارلو و یه جون و مین سو به وسیله وصیقه آزادمون میکنن.
...
بلاخره آزاد شدیم و وقتی رفتیم بیرون هر سه تا شون بودن...
۲۴۰
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.