``از نحسی ستارگان تا بخت ما``
``از نحسی ستارگان تا بخت ما``
قسمت اول :خانواده ی زورگو``
سال ۱۹۸۰سئول کره ی جنوبی``
روز تولدش بود به بسته ی کادو پیچی شده از طرف مادر و پدرش نگاهی کرد و با لبخندی جلوشون نشست
مادرش :منو و بابات اینو برات از یک جایی آوردیم که جای خوبی برای بچه ها نیست و اونجا آدما خوب میشن اما تو.....امیدوارم دوسش داشتی باشی
پدرش لبخند غمناکی روی صورتش نشست هر کس دیگه ای هم که بود یکسال صبر نمیکرد تا این خبر رو به پسر هفت ساله بده پسرک نگاهی به چهره ی پر از غم پدرش نگاه کرد و مادرش اصلا براش وقت نمیذاشت اینا همشون یک معما بودن و حل کردنش غیر ممکن بود.
صبر پسرک تموم شد و عینکش بخاطر بزرگ بودن روی صورتش به پایین بینیش اومده بود رو صاف کرد و گفت
فیلیکس :ممنونم مادر و ممنونم پدر
با تعظیم کوتاهی که کرد بلاخره کاغذ رنگی سیاه رنگ پیچیده شده ی دورش رو باز کرد.....
یک کارتون بزرگ پر از کتاب بود.....پسرک عاشق کتاب ها بود اما برگه ای روی اون کتاب ها بود...با علامت دادن پدرش که معنای این بود که باید اول کاغذ رو باز کنه به آرامی باز کاغذ رو باز کرد و از اونجایی که پسرک جزو خانواده ی بود که باید توی ۱۶سالگی با فکر ازدواج می افتاد اما پدر و مادرش با خانوادشون قطع ارتباط کردن نه بخاطر امنیت فیلیکس بلکه بخاطر زنده موندنشون با باز کردن برگه و مرواریداش سرازیر شد چطور ممکن بود.....
پسری شادی مثل فیلیکس هرگز مبتلا به بیماری سرطان نمیشد...... مادرش به آرامی به سمت پسرکش رفت و گفت
مادرش :باورم نمیشه اون قراره برای یک مدت طولانی از پیشمون بره
زیر لب این جمله رو تکرار کرد اون پسر دیگه هرگز قرار نبود با مادر و پدرش دیداری داشته باشه هنوز چشماش از تعجب گرد شده بود اون شب تولد هشت سالگی پسر بود.....
یک روز گذشت خدمتکار های خونه تمام وسایل مورد نیاز پسرک رو جمع کردن و توی ماشین جا دادن پدرش که کت و شلوار پوشیده بود و آماده ی رفتن بود به سمت جسم ظریف و کوچولوی پسرش رفت واسه ی اینکه هم قد پسر قد کوتاهش بشه روی دو زانو نشست و بهش نگاهی انداخت پسر از. دیشب کلی سوال که جوابی از طرف پدر و مادرش نداشت توی ذهنش بود بلاخره پسرک لب باز کرد و پرسید
فیلیکس :پدر اونجا جای بدی هست؟
پدرش :اونجا جاییه که نه پدر و مادری وجود داره و نه کسی که ازت محافظت کنه اونجا دیگه مامانت نیست که غذاهای بد مزه رو بخوری و بابات نیست تا باهاش بری گردش و تفریح اونجا فقط ..
مرد دیگه نمیخواست به پسرش دروغ بگه اما مگه چاره ی دیگه ای هم داشت نفس عمیقی سر داد
پدرش :اونجا قراره کلی دوست پیدا کنی...
پدر فیلیکس تصمیم گرفت اونو به جمعی از کودکان مبتلا به سرطان بفرسته بلاخره وقت رفتن بود فیلیکس کوچولو نفس عمیقی کشید و به خونه ای که دوران زیادی داخلش بود..
قسمت اول :خانواده ی زورگو``
سال ۱۹۸۰سئول کره ی جنوبی``
روز تولدش بود به بسته ی کادو پیچی شده از طرف مادر و پدرش نگاهی کرد و با لبخندی جلوشون نشست
مادرش :منو و بابات اینو برات از یک جایی آوردیم که جای خوبی برای بچه ها نیست و اونجا آدما خوب میشن اما تو.....امیدوارم دوسش داشتی باشی
پدرش لبخند غمناکی روی صورتش نشست هر کس دیگه ای هم که بود یکسال صبر نمیکرد تا این خبر رو به پسر هفت ساله بده پسرک نگاهی به چهره ی پر از غم پدرش نگاه کرد و مادرش اصلا براش وقت نمیذاشت اینا همشون یک معما بودن و حل کردنش غیر ممکن بود.
صبر پسرک تموم شد و عینکش بخاطر بزرگ بودن روی صورتش به پایین بینیش اومده بود رو صاف کرد و گفت
فیلیکس :ممنونم مادر و ممنونم پدر
با تعظیم کوتاهی که کرد بلاخره کاغذ رنگی سیاه رنگ پیچیده شده ی دورش رو باز کرد.....
یک کارتون بزرگ پر از کتاب بود.....پسرک عاشق کتاب ها بود اما برگه ای روی اون کتاب ها بود...با علامت دادن پدرش که معنای این بود که باید اول کاغذ رو باز کنه به آرامی باز کاغذ رو باز کرد و از اونجایی که پسرک جزو خانواده ی بود که باید توی ۱۶سالگی با فکر ازدواج می افتاد اما پدر و مادرش با خانوادشون قطع ارتباط کردن نه بخاطر امنیت فیلیکس بلکه بخاطر زنده موندنشون با باز کردن برگه و مرواریداش سرازیر شد چطور ممکن بود.....
پسری شادی مثل فیلیکس هرگز مبتلا به بیماری سرطان نمیشد...... مادرش به آرامی به سمت پسرکش رفت و گفت
مادرش :باورم نمیشه اون قراره برای یک مدت طولانی از پیشمون بره
زیر لب این جمله رو تکرار کرد اون پسر دیگه هرگز قرار نبود با مادر و پدرش دیداری داشته باشه هنوز چشماش از تعجب گرد شده بود اون شب تولد هشت سالگی پسر بود.....
یک روز گذشت خدمتکار های خونه تمام وسایل مورد نیاز پسرک رو جمع کردن و توی ماشین جا دادن پدرش که کت و شلوار پوشیده بود و آماده ی رفتن بود به سمت جسم ظریف و کوچولوی پسرش رفت واسه ی اینکه هم قد پسر قد کوتاهش بشه روی دو زانو نشست و بهش نگاهی انداخت پسر از. دیشب کلی سوال که جوابی از طرف پدر و مادرش نداشت توی ذهنش بود بلاخره پسرک لب باز کرد و پرسید
فیلیکس :پدر اونجا جای بدی هست؟
پدرش :اونجا جاییه که نه پدر و مادری وجود داره و نه کسی که ازت محافظت کنه اونجا دیگه مامانت نیست که غذاهای بد مزه رو بخوری و بابات نیست تا باهاش بری گردش و تفریح اونجا فقط ..
مرد دیگه نمیخواست به پسرش دروغ بگه اما مگه چاره ی دیگه ای هم داشت نفس عمیقی سر داد
پدرش :اونجا قراره کلی دوست پیدا کنی...
پدر فیلیکس تصمیم گرفت اونو به جمعی از کودکان مبتلا به سرطان بفرسته بلاخره وقت رفتن بود فیلیکس کوچولو نفس عمیقی کشید و به خونه ای که دوران زیادی داخلش بود..
۱.۰k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.