پارت آوردم براتون.
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
ارسلان
پشت چراغ قرمز بودیم که این بچه های دست فروش داشتن کار میکرد.نگاهی به دیانا انداختم که به دختر بچه ۳/۴سالی خیره شده بود که یه تیک نون دستش بود و داشت آروم آروم میخورد.
دیانا نگاه از دختر گرفت و آه پر حسرتی گشید.
چراغ سبز شد و من حرکت کردم.و بعد ۵مین رسیدیم فروشگاه
جلوی فروشگاه بزرگ نگر داشتم و با دیانا وارد فروشگاه شدیم یه سبد چرخی (اسمشون یادم نیست 😂)برداشتم که دیانا گفت.
(دیانا)میگم چیا میخوای
(من)تا حالا خرید دیوانگان رفتی؟
(دیانا)وات خرید دیوانگان یعنی چی؟
(من)خرید دیوانگان خریدیه که منو محشاد ساختیم.
(دیانا)چطوریه؟
(من)تو این خرید ما همه چی میخریم
هرچی ببینیم.
(دیانا)اهان
(من)چیه نکنه خوشت نمیاد.
(دیانا)ن خریده خونه شماست من چیکارم
(من)ن خوب تو هم نظرت رو بگو
(دیانا)ام خوب تو چیزای که نیاز داری رو بخر.
بعدش به جای اون چیزای که نیاز نداری برای بچه های کار کیک و آبمیوه بخریم و بهشون بدیم.
اونا دختر کوچلو گشنش بود.
لبخندی بهش زدم و باشی گفتم.
هر چی که لازم داشتیم تو خونه رو خریدم البته بگم که مامانم قبلش بهم یه لیست داده بود برای خرید.
بعدشم به انتخاب دیانا ۱۰تا کیک و ۱۰تا آبمیوه خوب برداشتیم و رفتیم صندق.
بعد حساب کردن خرید ها رو به ماشین بردیم و تو ماشین نشستیم من استارت زدم و شروع به حرکت کردم.
دیانا هم از کیسه خرید ها بسته پلاستیک رو برداشت و هر یه آبمیوه و کیک رو تو یه پلاستیک میزاشت.
بعد ۱۰مین رسیدیم به همون چراغ قرمزه ماشین رو یه گوشه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که دیانا هم پیاده شد.
هر یکی از پلاستیک ها رو به یه بچه میداد.
پشتش قدم بر میداشتم و با هر لبخندی که بروی هر بچه میپاشید قلبم اکلیلی میشد براش.
به اون دختر بچه کوچلو رسید و جلوی پاش زانو زد و دستای کوچیک دختر رو بین دستاش گرفت.
(دیانا)خبی گلم
(دختر)بعله خوبم شما خوبی
(دیانا)منم خوبم خانوم خوشگله.
راستی بفرما.
(دختره) ممنون خاله خوشگله.
دیانا لبخندش پرنگ تر شد و از جاش بلند شد.
به سمتم اومد و گفت.
(دیانا)ممنون ازت
(من)من که کاری نکردم شما زحمت گشیدی.
(دیانا)بریم
(من)هوم بریم.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم.
پارت_۲۹
ارسلان
پشت چراغ قرمز بودیم که این بچه های دست فروش داشتن کار میکرد.نگاهی به دیانا انداختم که به دختر بچه ۳/۴سالی خیره شده بود که یه تیک نون دستش بود و داشت آروم آروم میخورد.
دیانا نگاه از دختر گرفت و آه پر حسرتی گشید.
چراغ سبز شد و من حرکت کردم.و بعد ۵مین رسیدیم فروشگاه
جلوی فروشگاه بزرگ نگر داشتم و با دیانا وارد فروشگاه شدیم یه سبد چرخی (اسمشون یادم نیست 😂)برداشتم که دیانا گفت.
(دیانا)میگم چیا میخوای
(من)تا حالا خرید دیوانگان رفتی؟
(دیانا)وات خرید دیوانگان یعنی چی؟
(من)خرید دیوانگان خریدیه که منو محشاد ساختیم.
(دیانا)چطوریه؟
(من)تو این خرید ما همه چی میخریم
هرچی ببینیم.
(دیانا)اهان
(من)چیه نکنه خوشت نمیاد.
(دیانا)ن خریده خونه شماست من چیکارم
(من)ن خوب تو هم نظرت رو بگو
(دیانا)ام خوب تو چیزای که نیاز داری رو بخر.
بعدش به جای اون چیزای که نیاز نداری برای بچه های کار کیک و آبمیوه بخریم و بهشون بدیم.
اونا دختر کوچلو گشنش بود.
لبخندی بهش زدم و باشی گفتم.
هر چی که لازم داشتیم تو خونه رو خریدم البته بگم که مامانم قبلش بهم یه لیست داده بود برای خرید.
بعدشم به انتخاب دیانا ۱۰تا کیک و ۱۰تا آبمیوه خوب برداشتیم و رفتیم صندق.
بعد حساب کردن خرید ها رو به ماشین بردیم و تو ماشین نشستیم من استارت زدم و شروع به حرکت کردم.
دیانا هم از کیسه خرید ها بسته پلاستیک رو برداشت و هر یه آبمیوه و کیک رو تو یه پلاستیک میزاشت.
بعد ۱۰مین رسیدیم به همون چراغ قرمزه ماشین رو یه گوشه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که دیانا هم پیاده شد.
هر یکی از پلاستیک ها رو به یه بچه میداد.
پشتش قدم بر میداشتم و با هر لبخندی که بروی هر بچه میپاشید قلبم اکلیلی میشد براش.
به اون دختر بچه کوچلو رسید و جلوی پاش زانو زد و دستای کوچیک دختر رو بین دستاش گرفت.
(دیانا)خبی گلم
(دختر)بعله خوبم شما خوبی
(دیانا)منم خوبم خانوم خوشگله.
راستی بفرما.
(دختره) ممنون خاله خوشگله.
دیانا لبخندش پرنگ تر شد و از جاش بلند شد.
به سمتم اومد و گفت.
(دیانا)ممنون ازت
(من)من که کاری نکردم شما زحمت گشیدی.
(دیانا)بریم
(من)هوم بریم.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم.
پارت_۲۹
۵.۴k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.