the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت۱۱
یونگی.ات برو لباستو عوض کن پدربزرگ گفته بریم خرید
ات.خرید چی؟
فلش بک دیشب
یونگی
داشتم توی حیاط قدم میزدم که با صدای پدربزرگ برگشتم
یونگی.بله پدربزرگ
بزرگ خان.تو و ات باید هر چه زودتر ازدواج کنید تا شرکت مین ورشکسته نشه من تاریخ عروسی رو برای ۴ روز دیگه تایین کردم
یونگی.چی چهار روز دیگه و ولی خیلی زوده حداقل یک ماه
بزرگ خان.یک ماه خیلی دیره همین الانشم شرکت کیم داره رتبه بالا رو میاره چون وارث کیم تا سه ماه دیگه به دنیا میاد تو و ات هم باید زود دست به کار شین
یونگی.بعد از اینکه پدربزرگ اینو گفت رفت توی خونه یعنی واقعا تا چهار روز دیگه منو ات باید باهم ازدواج کنیم چهار روز خیلی زود بود اما نمیتونستم رو حرف پدربزرگ حرفی بزنم
پایان فلش بک
ات
داشتم میرفتم بالا تا لباسم رو عوض کنم یونگی کل قضیه دیشب رو بهم تعریف کرد گفت باید تا چهار روز دیگه با هم ازدواج کنیم هوففف خدایا
رفتم توی اتاقم در کمدمو باز کردم یه شلوار کارگو کرم با یه تیشرت سفید پوشیدم ادکلمو زدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
وقتی رفتم یونگی رو ندیدم کجا بود؟
ات.اجوما یونگی رو ندیدییی
اجوما.چرا دخترم رفت توی ماشین
ات.باشه،خدافظ
اجوما.خدافظ دخترم
ات.هعییی خدا خسته شدم
رفتم توی پارکینگ پس یونگی کجا بود یعنی نمیتونست یه دو دقیقه منتظر من بمونه
داشتم غر میزدم که یهو دستی پشت شونه هام قرار گرفت
ات. وای ترسیدم اون یونگی بود
یونگی.چرا منتظرت موندم یکم دیر کردی گفتم بیام تو ماشین منتظرت الانم رفتم سوییچ ماشین رو از توی اتاقم ٱوردم جا گذاشتم
ات.خیله خب ببخشید
یونگی.برو سوار شو دیگه
ات.ها آها باشه
رفتم توی ماشین نشستم ای خدا چقد ضایع بازی در ٱوردم یونگی هم اومد نشست راه افتادیم سمت پاساژ
توی پاساژ
ات.وای نه این خیلی گشاده
این یکی هم تنگه
این خیلی بازه اههه
این خیلی مذهبیه
این...
یونگی.اتت تروخودا اینقدر ایراد نگیر تو فقط یه بار قراره این لباسو بپوشی بعدشم این عروسی از روی اجباره قرار نیست با خاسته ی خودمون با هم ازدواج کنیم
ات.دست به سینه وایسادم...ایششش اصلا من کاری ندارم خودت انتخاب کن
یونگی دستمو گرفت بعد کشید از مغازه برد بیرون
ات.ای یواش چیکار میکنی
یونگی.مگه نگفتی من لباسو انتخاب کنم منم میخام برم مغازه رو به رو اونجا لباساش قشنگ تره....
بیبی ها حمایت یادتون نره لطفاً گذارش هم نکنین اگه فیک رو دوست ندارین بگین ادامه ندم
پارت۱۱
یونگی.ات برو لباستو عوض کن پدربزرگ گفته بریم خرید
ات.خرید چی؟
فلش بک دیشب
یونگی
داشتم توی حیاط قدم میزدم که با صدای پدربزرگ برگشتم
یونگی.بله پدربزرگ
بزرگ خان.تو و ات باید هر چه زودتر ازدواج کنید تا شرکت مین ورشکسته نشه من تاریخ عروسی رو برای ۴ روز دیگه تایین کردم
یونگی.چی چهار روز دیگه و ولی خیلی زوده حداقل یک ماه
بزرگ خان.یک ماه خیلی دیره همین الانشم شرکت کیم داره رتبه بالا رو میاره چون وارث کیم تا سه ماه دیگه به دنیا میاد تو و ات هم باید زود دست به کار شین
یونگی.بعد از اینکه پدربزرگ اینو گفت رفت توی خونه یعنی واقعا تا چهار روز دیگه منو ات باید باهم ازدواج کنیم چهار روز خیلی زود بود اما نمیتونستم رو حرف پدربزرگ حرفی بزنم
پایان فلش بک
ات
داشتم میرفتم بالا تا لباسم رو عوض کنم یونگی کل قضیه دیشب رو بهم تعریف کرد گفت باید تا چهار روز دیگه با هم ازدواج کنیم هوففف خدایا
رفتم توی اتاقم در کمدمو باز کردم یه شلوار کارگو کرم با یه تیشرت سفید پوشیدم ادکلمو زدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
وقتی رفتم یونگی رو ندیدم کجا بود؟
ات.اجوما یونگی رو ندیدییی
اجوما.چرا دخترم رفت توی ماشین
ات.باشه،خدافظ
اجوما.خدافظ دخترم
ات.هعییی خدا خسته شدم
رفتم توی پارکینگ پس یونگی کجا بود یعنی نمیتونست یه دو دقیقه منتظر من بمونه
داشتم غر میزدم که یهو دستی پشت شونه هام قرار گرفت
ات. وای ترسیدم اون یونگی بود
یونگی.چرا منتظرت موندم یکم دیر کردی گفتم بیام تو ماشین منتظرت الانم رفتم سوییچ ماشین رو از توی اتاقم ٱوردم جا گذاشتم
ات.خیله خب ببخشید
یونگی.برو سوار شو دیگه
ات.ها آها باشه
رفتم توی ماشین نشستم ای خدا چقد ضایع بازی در ٱوردم یونگی هم اومد نشست راه افتادیم سمت پاساژ
توی پاساژ
ات.وای نه این خیلی گشاده
این یکی هم تنگه
این خیلی بازه اههه
این خیلی مذهبیه
این...
یونگی.اتت تروخودا اینقدر ایراد نگیر تو فقط یه بار قراره این لباسو بپوشی بعدشم این عروسی از روی اجباره قرار نیست با خاسته ی خودمون با هم ازدواج کنیم
ات.دست به سینه وایسادم...ایششش اصلا من کاری ندارم خودت انتخاب کن
یونگی دستمو گرفت بعد کشید از مغازه برد بیرون
ات.ای یواش چیکار میکنی
یونگی.مگه نگفتی من لباسو انتخاب کنم منم میخام برم مغازه رو به رو اونجا لباساش قشنگ تره....
بیبی ها حمایت یادتون نره لطفاً گذارش هم نکنین اگه فیک رو دوست ندارین بگین ادامه ندم
۱۲.۹k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.