𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑
ات ويو
چشمام رو آروم آروم باز کردم گنگ به اطراف نگاه کردم ..... و با حس چیزی روی دستم به پایین تخت نگاه کردم که دیدم تهیونگ همونطوری که دستم رو توی دستش گرفته سرش رو روی لبه تخت و گذاشته و خوابش برده هنوز رد اشک روی صورتش بود و صورتش قرمز بود ....... تازه یادم افتاد چه اتفاقی برام افتاده ...... دوباره با حالت گنگ به اطراف نگاه کردم و با تمام وجودم از دردی که توی قلبم بود داد زدم ...........
ا.ت: نهههههههههههههه ....... ترو خدااااا.... برشگردونییییییییییییینننننن ... پسرم رو برگردوننییننننننننننن
تهیونگ با شنیدن صدای داد تو بیدار شد و فورا محکم بغلت کرد
ته: شییییییییییی آروم باش .... باشه باشه
برش میگردونم ....... باشه قول میدم ..... آروم باش
ا. ت :( فقط داد میزدم و بلند بلند گریه می کردم ........ و التماس میکردم که پسرم رو برگردونن و اصلا متوجه اشکهای تهیونگ که همراه با اشکهای من میریخت نبودم )
ته :خانم پارککککککک .....خانم پارککک( اسم یکی از خدمتکارا خونه رو صدا زدم که بلافاصله وارد اتاق شد ) سریع زنگ بزن به دکتر بیاد.
بعد از اینکه دکتر بهم آرامش بخش زد تقریبا گیج و منگ شده بودم ...... اما همه چی رو حس می کردم...... و همه چی یادم بود اما توان داد و گریه .......نداشتم
نه :ات ...... نگام کن ...... جای پسرمون خوبه
حالش خوبه ......( آروم اشک میریختم )
ته:( نمی تونستم گریه کنم حداقل الان وقت عزاداری من نبود ... نباید میزاشتم ات توی این وضع بمونه چون مطمئن از زندگی کردن جا میزنه...... پس باید قوی باشم باید الان فراموش کنم تا بتونم ات رو.... ا.تم رو سرپا کنم )
//یک هفته بعد//
تهیونگ ویو
با تمام حس تنفری که داشتم رو به روی پدرم روی مبل سالن نشسته بودم ..... پدرم از شرم سرش رو بالا نمیآورد و مادرم که گوشه سالن فقط گریه می کرد ...... با چشمهایی که با زحمت اشک هاش رو مهار کرده بود بهش نگاه کردم ...... و بعدش به کلی کاغذ و اسناد که هر کدومشون برای یه عمارت و کارخانه و شرکت بودن ........
ته: بیا بابا .... همه داراییهایی که بهم دادی .... مال خودت ..... تو به خاطر اینا مگه به حرف اون اشغال گوش ندادی ...... پس بیا ..... اینا همه مال تو ان ...... به خاطر اینا پسرم رو کشتی ..... به خاطر اینا الان دیگه تائه هیونگ نیست...... به خاطر اينا الان ات حتى حرف نمیزنه ....... به خاطر اینا وضع هممون اینه ..... مگه اینا رو نمی خواستی .......... پس بیا......... از جام بلند شدم رفتم دقیق توی روش زانو زدم و با دستم صورتش رو بالا آوردم که توی چشمام نگاه کنه
ته :به اندازه ای که پسرم رو عاشقانه دوست داشتم و میپرستیدمش، ازت متنفرم........
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑
ات ويو
چشمام رو آروم آروم باز کردم گنگ به اطراف نگاه کردم ..... و با حس چیزی روی دستم به پایین تخت نگاه کردم که دیدم تهیونگ همونطوری که دستم رو توی دستش گرفته سرش رو روی لبه تخت و گذاشته و خوابش برده هنوز رد اشک روی صورتش بود و صورتش قرمز بود ....... تازه یادم افتاد چه اتفاقی برام افتاده ...... دوباره با حالت گنگ به اطراف نگاه کردم و با تمام وجودم از دردی که توی قلبم بود داد زدم ...........
ا.ت: نهههههههههههههه ....... ترو خدااااا.... برشگردونییییییییییییینننننن ... پسرم رو برگردوننییننننننننننن
تهیونگ با شنیدن صدای داد تو بیدار شد و فورا محکم بغلت کرد
ته: شییییییییییی آروم باش .... باشه باشه
برش میگردونم ....... باشه قول میدم ..... آروم باش
ا. ت :( فقط داد میزدم و بلند بلند گریه می کردم ........ و التماس میکردم که پسرم رو برگردونن و اصلا متوجه اشکهای تهیونگ که همراه با اشکهای من میریخت نبودم )
ته :خانم پارککککککک .....خانم پارککک( اسم یکی از خدمتکارا خونه رو صدا زدم که بلافاصله وارد اتاق شد ) سریع زنگ بزن به دکتر بیاد.
بعد از اینکه دکتر بهم آرامش بخش زد تقریبا گیج و منگ شده بودم ...... اما همه چی رو حس می کردم...... و همه چی یادم بود اما توان داد و گریه .......نداشتم
نه :ات ...... نگام کن ...... جای پسرمون خوبه
حالش خوبه ......( آروم اشک میریختم )
ته:( نمی تونستم گریه کنم حداقل الان وقت عزاداری من نبود ... نباید میزاشتم ات توی این وضع بمونه چون مطمئن از زندگی کردن جا میزنه...... پس باید قوی باشم باید الان فراموش کنم تا بتونم ات رو.... ا.تم رو سرپا کنم )
//یک هفته بعد//
تهیونگ ویو
با تمام حس تنفری که داشتم رو به روی پدرم روی مبل سالن نشسته بودم ..... پدرم از شرم سرش رو بالا نمیآورد و مادرم که گوشه سالن فقط گریه می کرد ...... با چشمهایی که با زحمت اشک هاش رو مهار کرده بود بهش نگاه کردم ...... و بعدش به کلی کاغذ و اسناد که هر کدومشون برای یه عمارت و کارخانه و شرکت بودن ........
ته: بیا بابا .... همه داراییهایی که بهم دادی .... مال خودت ..... تو به خاطر اینا مگه به حرف اون اشغال گوش ندادی ...... پس بیا ..... اینا همه مال تو ان ...... به خاطر اینا پسرم رو کشتی ..... به خاطر اینا الان دیگه تائه هیونگ نیست...... به خاطر اينا الان ات حتى حرف نمیزنه ....... به خاطر اینا وضع هممون اینه ..... مگه اینا رو نمی خواستی .......... پس بیا......... از جام بلند شدم رفتم دقیق توی روش زانو زدم و با دستم صورتش رو بالا آوردم که توی چشمام نگاه کنه
ته :به اندازه ای که پسرم رو عاشقانه دوست داشتم و میپرستیدمش، ازت متنفرم........
۲۷.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.