Part1
رمان فرزندان مرگ خواران
پارت اول آغاز سایه ها
تالار بزرگ هاگوارتز همیشه پر از نور بود، اما آن شب چیزی در هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید. شمعهای معلق در هوا با احتیاط بیشتری میدرخشیدند، گویی خودشان هم از چیزی که قرار است رخ دهد، آگاه بودند.
لوکاس مالفوی وارد تالار شد و نگاههای خیرهای را که پشت سرش به راه افتاده بودند، نادیده گرفت. هر قدمی که برمیداشت، نجواها بیشتر میشدند. بعضیها فقط به او نگاه میکردند، بعضیها سرهایشان را به سوی دوستانشان خم میکردند و آهسته چیزی میگفتند. او میدانست که چه میگویند. همیشه میدانست.
لوکاس، نوهٔ دراکو مالفوی، یکی از آخرین بازماندگان خاندان مالفوی، به تازگی وارد هاگوارتز شده بود. نگاههای سنگین همیشه او را دنبال میکردند. او پسر همان مرگخوارانی بود که زمانی دنیا را به آتش کشیده بودند، و حالا باید به دنیا ثابت میکرد که متفاوت است.
صندلیهایی که در انتهای تالار بزرگ قرار داشتند، جایگاه فرزندان خانوادههایی بود که هیچکس نمیخواست به آنها نزدیک شود. کلارا بلک، دختری با موهای سیاه براق و چشمانی تیره، در گوشهای نشسته بود. دستهایش را به آرامی روی میز گذاشته بود و نگاهش را به بشقاب خالی مقابلش دوخته بود، گویی چیزی بیشتر از یک شام معمولی انتظارش را میکشید.
هکتور کراوچ، پسر آخرین بازمانده از نسل کراوچها، کمی دورتر ایستاده بود. او هم به مانند لوکاس، همیشه با چهرههایی که از او دوری میکردند، مواجه میشد. اما این چیزها دیگر برایش اهمیت نداشت. او به چیزهای بزرگتری فکر میکرد. چیزهایی که دیگران هرگز تصور نمیکردند.
لوکاس به کلارا و هکتور نزدیک شد و به آرامی کنار آنها نشست. سکوتی سنگین بینشان برقرار شد؛ سکوتی که با حضورشان همیشه در اطرافشان موج میزد. آنها میدانستند که مردم چگونه در موردشان فکر میکنند. اما آنچه دیگران نمیدانستند، این بود که همهٔ آنها با یک راز مشترک زندگی میکردند.
ناگهان صدایی از پشت سرشان بلند شد. «فرزند مرگخواران، ها؟ فکر کردی میتونی راحت توی این مدرسه راه بری؟»
لوکاس به آرامی سرش را برگرداند و پسرکی با رداهای قرمز و طلایی را دید که به آنها خیره شده بود. «تو باید همون کسی باشی که فکر میکنه پدرش برای همیشه تو آزکابان میمونه، مگه نه؟»
لوکاس به آرامی ایستاد. نگاهی به چشمان پسر انداخت و با صدای سرد و آرامی گفت: «حرفاتو نگه دار، وقتی زمانش برسه، ما به همدیگه ثابت میکنیم کی واقعاً قویتره.»
پسر قرمزپوش خندید و به سمت دوستانش برگشت. اما در این لحظه، چیزی عجیب اتفاق افتاد. نور شمعها ناگهان لرزید و سایهای تاریک در گوشهای از تالار به وجود آمد. کلارا به سرعت به سمت آن سایه نگاه کرد و زمزمه کرد: «دیدید؟ اون چی بود؟»
هکتور اخم کرد. «فکر نمیکنم این فقط یک سایه معمولی باشه.»
لوکاس چهرهاش را در هم کشید. او حس عجیبی در دلش داشت. چیزی در هاگوارتز تغییر کرده بود. چیزی که شاید به گذشته تاریک خانوادههایشان مرتبط بود. اما هنوز هیچکدام از آنها نمیدانستند که این فقط آغاز داستان است؛ آغاز بازگشت چیزی بسیار تاریکتر از آنچه تصور میکردند.
پایان
پارت اول آغاز سایه ها
تالار بزرگ هاگوارتز همیشه پر از نور بود، اما آن شب چیزی در هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید. شمعهای معلق در هوا با احتیاط بیشتری میدرخشیدند، گویی خودشان هم از چیزی که قرار است رخ دهد، آگاه بودند.
لوکاس مالفوی وارد تالار شد و نگاههای خیرهای را که پشت سرش به راه افتاده بودند، نادیده گرفت. هر قدمی که برمیداشت، نجواها بیشتر میشدند. بعضیها فقط به او نگاه میکردند، بعضیها سرهایشان را به سوی دوستانشان خم میکردند و آهسته چیزی میگفتند. او میدانست که چه میگویند. همیشه میدانست.
لوکاس، نوهٔ دراکو مالفوی، یکی از آخرین بازماندگان خاندان مالفوی، به تازگی وارد هاگوارتز شده بود. نگاههای سنگین همیشه او را دنبال میکردند. او پسر همان مرگخوارانی بود که زمانی دنیا را به آتش کشیده بودند، و حالا باید به دنیا ثابت میکرد که متفاوت است.
صندلیهایی که در انتهای تالار بزرگ قرار داشتند، جایگاه فرزندان خانوادههایی بود که هیچکس نمیخواست به آنها نزدیک شود. کلارا بلک، دختری با موهای سیاه براق و چشمانی تیره، در گوشهای نشسته بود. دستهایش را به آرامی روی میز گذاشته بود و نگاهش را به بشقاب خالی مقابلش دوخته بود، گویی چیزی بیشتر از یک شام معمولی انتظارش را میکشید.
هکتور کراوچ، پسر آخرین بازمانده از نسل کراوچها، کمی دورتر ایستاده بود. او هم به مانند لوکاس، همیشه با چهرههایی که از او دوری میکردند، مواجه میشد. اما این چیزها دیگر برایش اهمیت نداشت. او به چیزهای بزرگتری فکر میکرد. چیزهایی که دیگران هرگز تصور نمیکردند.
لوکاس به کلارا و هکتور نزدیک شد و به آرامی کنار آنها نشست. سکوتی سنگین بینشان برقرار شد؛ سکوتی که با حضورشان همیشه در اطرافشان موج میزد. آنها میدانستند که مردم چگونه در موردشان فکر میکنند. اما آنچه دیگران نمیدانستند، این بود که همهٔ آنها با یک راز مشترک زندگی میکردند.
ناگهان صدایی از پشت سرشان بلند شد. «فرزند مرگخواران، ها؟ فکر کردی میتونی راحت توی این مدرسه راه بری؟»
لوکاس به آرامی سرش را برگرداند و پسرکی با رداهای قرمز و طلایی را دید که به آنها خیره شده بود. «تو باید همون کسی باشی که فکر میکنه پدرش برای همیشه تو آزکابان میمونه، مگه نه؟»
لوکاس به آرامی ایستاد. نگاهی به چشمان پسر انداخت و با صدای سرد و آرامی گفت: «حرفاتو نگه دار، وقتی زمانش برسه، ما به همدیگه ثابت میکنیم کی واقعاً قویتره.»
پسر قرمزپوش خندید و به سمت دوستانش برگشت. اما در این لحظه، چیزی عجیب اتفاق افتاد. نور شمعها ناگهان لرزید و سایهای تاریک در گوشهای از تالار به وجود آمد. کلارا به سرعت به سمت آن سایه نگاه کرد و زمزمه کرد: «دیدید؟ اون چی بود؟»
هکتور اخم کرد. «فکر نمیکنم این فقط یک سایه معمولی باشه.»
لوکاس چهرهاش را در هم کشید. او حس عجیبی در دلش داشت. چیزی در هاگوارتز تغییر کرده بود. چیزی که شاید به گذشته تاریک خانوادههایشان مرتبط بود. اما هنوز هیچکدام از آنها نمیدانستند که این فقط آغاز داستان است؛ آغاز بازگشت چیزی بسیار تاریکتر از آنچه تصور میکردند.
پایان
۱.۸k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.