pawn/پارت ۸۷
از زبان نویسنده
جیهون کنار پنجره ایستاده بود... وقتی دید ماشین تهیونگ توی حیاط پارک شد سراغش رفت... سارا با تردید به جیهون نگاه کرد... انگار که میدونست جیهون قراره به تهیونگ چی بگه...
تهیونگ با دیدن پدرش توی چارچوب در، نگاهی بهش انداخت... بهش سلام کرد و میخواست از کنارش عبور کنه که جیهون گفت: پسرم... کمی صحبت کنیم؟...
تهیونگ به صورت پدرش نگاه کرد... شاید حدس زده بود در چه موردیه... از روی ناچاری و رودربایستی گفت: باشه...
جیهون به سمت میز دایره ای بزرگی که وسط حیاط بود اشاره کرد و گفت: اونجا برای نشستن خیلی مناسبه...
تهیونگ و پدرش به اون سمت رفتن... جیهون زودتر نشست... تهیونگ دلش نمیخواست سر بحث باز بشه... برای همین هنوز مردد بود... از سر اجبار صندلی رو عقب کشید و نشست... توی هوای گرم تابستون آفتاب چشمشو میزد... برای همین ابروهاشو به هم نزدیک کرده بود و چشماشو جمع کرده بود... در حالیکه تهیونگ سرشو به اطراف میگردوند تا از کانون آفتاب خارج بشه پدر تمرکزش روی تهیونگ بود... به یاد دوران نوجوونی تهیونگ افتاده بود... لبخند محزونی روی لبش نشست و گفت: گرمت شده؟
تهیونگ: اوهوم
جیهون: خوبه که حداقل گرما مجبورت کرده کمی از پوشیدن پیرهنای مشکی فاصله بگیری
تهیونگ: دیگه فرقی نداره
جیهون: خوبه...
میدونم که حدس میزنی درباره چی میخوایم صحبت کنیم... و احتمالا علاقه ای به این بحث نداری... ولی زندگی همینه! غیر قابل پیش بینی!....
تهیونگ با شنیدن نطق پدر دستاشو توی هم گره کرد... سرشو کج کرد و با نگاهی که مدتهاست غمگین بود به پدر خیره شد...
جیهون ادامه داد:
روزی فک میکردیم ممکنه تورو بخاطر بیماریت از دست بدیم... اما دنیا طور دیگه ترتیب داد... تو برای باقی موندی... ولی...
مکثی کرد... برای اینکه به خودش مسلط بشه نفس عمیقی کشید و گفت:
ولی یوجین رو از دست دادیم... سویول هم!...
اونم زندس ولی زندگی نمیکنه!...
حالا که روزگار تو رو به ما بخشیده... پس زندگی کن... همه ی آدما عزیزاشونو از دست میدن... اما نمیشه زندگی خودشونم ببازن... تو باید به روال عادی برگردی....
تهیونگ چشماشو بست... نفس کلافه ای کشید... و گفت:
آبا... من دارم زندگی میکنم... من روال عادی دارم... مشکل چیه؟
-این عادی نیست... تو غمگینی... باید کسی باشه که تورو از این حالت دربیاره... کسیکه تورو دوست داشته باشه...
تهیونگ متوجه منظور جیهون شد... سکوت کرد... چون بغض ناگهانی گلوشو چنگ زد...
جیهون گفت:
یه دختری هست... من خانوادشو سه ساله که میشناسم... اون دختر فوق العادس... حداقل یه بار ببینش... باهاش حرف بزن
-اما...
-خواهش میکنم... ما که مجبورت نمیکنیم باهاش وارد رابطه بشی... فقط ببینش... شاید به دلت نشست!...
جیهون کنار پنجره ایستاده بود... وقتی دید ماشین تهیونگ توی حیاط پارک شد سراغش رفت... سارا با تردید به جیهون نگاه کرد... انگار که میدونست جیهون قراره به تهیونگ چی بگه...
تهیونگ با دیدن پدرش توی چارچوب در، نگاهی بهش انداخت... بهش سلام کرد و میخواست از کنارش عبور کنه که جیهون گفت: پسرم... کمی صحبت کنیم؟...
تهیونگ به صورت پدرش نگاه کرد... شاید حدس زده بود در چه موردیه... از روی ناچاری و رودربایستی گفت: باشه...
جیهون به سمت میز دایره ای بزرگی که وسط حیاط بود اشاره کرد و گفت: اونجا برای نشستن خیلی مناسبه...
تهیونگ و پدرش به اون سمت رفتن... جیهون زودتر نشست... تهیونگ دلش نمیخواست سر بحث باز بشه... برای همین هنوز مردد بود... از سر اجبار صندلی رو عقب کشید و نشست... توی هوای گرم تابستون آفتاب چشمشو میزد... برای همین ابروهاشو به هم نزدیک کرده بود و چشماشو جمع کرده بود... در حالیکه تهیونگ سرشو به اطراف میگردوند تا از کانون آفتاب خارج بشه پدر تمرکزش روی تهیونگ بود... به یاد دوران نوجوونی تهیونگ افتاده بود... لبخند محزونی روی لبش نشست و گفت: گرمت شده؟
تهیونگ: اوهوم
جیهون: خوبه که حداقل گرما مجبورت کرده کمی از پوشیدن پیرهنای مشکی فاصله بگیری
تهیونگ: دیگه فرقی نداره
جیهون: خوبه...
میدونم که حدس میزنی درباره چی میخوایم صحبت کنیم... و احتمالا علاقه ای به این بحث نداری... ولی زندگی همینه! غیر قابل پیش بینی!....
تهیونگ با شنیدن نطق پدر دستاشو توی هم گره کرد... سرشو کج کرد و با نگاهی که مدتهاست غمگین بود به پدر خیره شد...
جیهون ادامه داد:
روزی فک میکردیم ممکنه تورو بخاطر بیماریت از دست بدیم... اما دنیا طور دیگه ترتیب داد... تو برای باقی موندی... ولی...
مکثی کرد... برای اینکه به خودش مسلط بشه نفس عمیقی کشید و گفت:
ولی یوجین رو از دست دادیم... سویول هم!...
اونم زندس ولی زندگی نمیکنه!...
حالا که روزگار تو رو به ما بخشیده... پس زندگی کن... همه ی آدما عزیزاشونو از دست میدن... اما نمیشه زندگی خودشونم ببازن... تو باید به روال عادی برگردی....
تهیونگ چشماشو بست... نفس کلافه ای کشید... و گفت:
آبا... من دارم زندگی میکنم... من روال عادی دارم... مشکل چیه؟
-این عادی نیست... تو غمگینی... باید کسی باشه که تورو از این حالت دربیاره... کسیکه تورو دوست داشته باشه...
تهیونگ متوجه منظور جیهون شد... سکوت کرد... چون بغض ناگهانی گلوشو چنگ زد...
جیهون گفت:
یه دختری هست... من خانوادشو سه ساله که میشناسم... اون دختر فوق العادس... حداقل یه بار ببینش... باهاش حرف بزن
-اما...
-خواهش میکنم... ما که مجبورت نمیکنیم باهاش وارد رابطه بشی... فقط ببینش... شاید به دلت نشست!...
۱۳.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.