یاقوت آبی چشمانت پارت ۲۱
:خب .. خ.ب راستش ایشون هنوز بهوش نیومدن ولی تا حدودی شرایطشون پایدار شده می تونید برید با دکترشون صحبت کنید شاید اجازه ملاقات دادن بخش مراقبت های ویژه اتاق ۲۶
آکو هیچ علاقه ای نداشت در مورد بهبود اون مردنی بدونه فقط به خاطر تایید دازای سان و معشوقش اینجا بود ولی خب بازم همراه بقیه به سمت اتاق چویا رفت _* چویای من حالش خوب شده .. اره دیگه گفت شرایط پایداره (نویسنده:ببخشید دازای عزیزم قراره احساس آرامش و خوشیت نابود بشه😁) ^*چویا تو چت شد لعنتی حق نداری کوچکترین آسیبی ببینی اونم درست زمانی که فهمیدم احساسی که بهت دارم عشقه لعنتی. _ببخشید شما دکتر چویا ناکاهارا هستید من یعنی ما همراهشونیم
:اوه بله خوشبختم _می شه بگید چه اتفاقی افتاده حالش چطوره :خب فعلا بیهوش هستن و خب تا زمانی که بهوش نیومدن نمی تونم بهتون اطلاعاتی رو بدم (خب کسی نمی دونست این دکتر همون دکتریه که چویا برای بیماری قلب ضعیفش پیش اون رفته بود و تحت درمانش قرار گرفته بود همون دکتری که بار ها شاهد تنهایی و بی کسی امگا مو حنایی بود دکتری که بهش گفت :باید هر شب به قفسه سینت تزریق کنی و این که بخوای خودت تنهایی انجامش بدی خیلی سخته دردزیادی برات به همراه داره بهتره یکی از اعضا خانواده آلفات یا دوست صمیمیت رو همراهت بیاری تا یادش بدم چطور برات تزریق کنه . امگا مو حنایی تچی زیر لب کرده بود پوزخند تلخی زده بود و گفته بود+ کی رو با خودم بیارم وقتی هیچ کسی رو ندارم کی رو بیارم وقتی خانواده ای ندارم کی رو بیارم وقتی کسی که فکر می کردم آلفامه بهم گفت خفه شم چون صدای ناله های دردناکم نمی زاره بخوابه کی رو بیارم وقتی همه با انزجار نگاهم می کنن وقتی همشون می خوان سر به تنم نباشه توهم نیست دکتر هر روز شماره های مختلف بهم زنگ می زنن یا نامه میزارن تو دفترم می گن لیاقت جایگاهت رو نداری میگن به درد نمی خوری می گن اضافی هستی می دونی چی تو همشون مشترکه جمله آخر همشون یکیه بمیر چویا ناکاهارا ...هه (نفس عمیقی کشید) دکتر بهتره به خودم یاد بدی چطور تزریقش کنم و لطفا به هیچ کس به هیچ کس تکرار می کنم به هیچ کس تحت هیچ شرایطی چیزی درمورد بیماریم نگو. دکتر نگاهش رو به پسر دوخت برای یه همچین چیزایی خیلی کم سن بود : خیل خب باشه بیا تا یادت بدم )*بهش قول داده بودم درسته پس نمی تونم چیزی بگم ولی چرا انقدر حالت بد بود پسر جون اینطوری پیش بری همون یک سالو هم زنده نمی مونی ۲۱ یا ۲۲ سال سن خیلی برای مرگ کمه بچه هنوز جوان هستی. دکتر پس از مکث کوتاهی می خواست شروع به حرف زدن کنه که صدای بوق ممتد از اتاق چویا توجه همرو جلب کرد دکتر سریع به سمت اتاق دوید و فریاد زد پرستار دستگاه شوک رو بیار .....
______ چطورید چی کار می کنید داستان خوبه اون یکی داستانم چطوره😁
آکو هیچ علاقه ای نداشت در مورد بهبود اون مردنی بدونه فقط به خاطر تایید دازای سان و معشوقش اینجا بود ولی خب بازم همراه بقیه به سمت اتاق چویا رفت _* چویای من حالش خوب شده .. اره دیگه گفت شرایط پایداره (نویسنده:ببخشید دازای عزیزم قراره احساس آرامش و خوشیت نابود بشه😁) ^*چویا تو چت شد لعنتی حق نداری کوچکترین آسیبی ببینی اونم درست زمانی که فهمیدم احساسی که بهت دارم عشقه لعنتی. _ببخشید شما دکتر چویا ناکاهارا هستید من یعنی ما همراهشونیم
:اوه بله خوشبختم _می شه بگید چه اتفاقی افتاده حالش چطوره :خب فعلا بیهوش هستن و خب تا زمانی که بهوش نیومدن نمی تونم بهتون اطلاعاتی رو بدم (خب کسی نمی دونست این دکتر همون دکتریه که چویا برای بیماری قلب ضعیفش پیش اون رفته بود و تحت درمانش قرار گرفته بود همون دکتری که بار ها شاهد تنهایی و بی کسی امگا مو حنایی بود دکتری که بهش گفت :باید هر شب به قفسه سینت تزریق کنی و این که بخوای خودت تنهایی انجامش بدی خیلی سخته دردزیادی برات به همراه داره بهتره یکی از اعضا خانواده آلفات یا دوست صمیمیت رو همراهت بیاری تا یادش بدم چطور برات تزریق کنه . امگا مو حنایی تچی زیر لب کرده بود پوزخند تلخی زده بود و گفته بود+ کی رو با خودم بیارم وقتی هیچ کسی رو ندارم کی رو بیارم وقتی خانواده ای ندارم کی رو بیارم وقتی کسی که فکر می کردم آلفامه بهم گفت خفه شم چون صدای ناله های دردناکم نمی زاره بخوابه کی رو بیارم وقتی همه با انزجار نگاهم می کنن وقتی همشون می خوان سر به تنم نباشه توهم نیست دکتر هر روز شماره های مختلف بهم زنگ می زنن یا نامه میزارن تو دفترم می گن لیاقت جایگاهت رو نداری میگن به درد نمی خوری می گن اضافی هستی می دونی چی تو همشون مشترکه جمله آخر همشون یکیه بمیر چویا ناکاهارا ...هه (نفس عمیقی کشید) دکتر بهتره به خودم یاد بدی چطور تزریقش کنم و لطفا به هیچ کس به هیچ کس تکرار می کنم به هیچ کس تحت هیچ شرایطی چیزی درمورد بیماریم نگو. دکتر نگاهش رو به پسر دوخت برای یه همچین چیزایی خیلی کم سن بود : خیل خب باشه بیا تا یادت بدم )*بهش قول داده بودم درسته پس نمی تونم چیزی بگم ولی چرا انقدر حالت بد بود پسر جون اینطوری پیش بری همون یک سالو هم زنده نمی مونی ۲۱ یا ۲۲ سال سن خیلی برای مرگ کمه بچه هنوز جوان هستی. دکتر پس از مکث کوتاهی می خواست شروع به حرف زدن کنه که صدای بوق ممتد از اتاق چویا توجه همرو جلب کرد دکتر سریع به سمت اتاق دوید و فریاد زد پرستار دستگاه شوک رو بیار .....
______ چطورید چی کار می کنید داستان خوبه اون یکی داستانم چطوره😁
۵.۹k
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.