𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ¹²
پارت : ¹²
که پدرش از روی صندلی پا میشه دست دخترشو می گیره و می بره پایین که برای دخترش یه کارتون میزاره
پ.کوک : بعد اینکه کارتون برای دخترم گذاشتم و هایون رو ( هایون اسم زنشه ) براید استایل بغل کردم تا خواستم ببرمش که صدای شلیک اومد و دخترم خیلی زود بدو بدو اومد کنارم و گفت
~بابا صدای شلیک میاد من می ترسم ( با لکنت )
پ.کوک : هایون هم یهو از خواب می پره و میگه
م.کوک : چیشده ؟ چرا صدای شلیک میاد ؟ ( با استراب )
پ.کوک : به ارومی از بغلش میزارتش زمین و میگه
پ.کوک : اون جونگ این عوضی دوباره حمله کرده دست از سرمون بر نمی داره ( با عصبانیت )
م.کوک : ( میره پیشش ) عزیزم چیزیه که شده به زودی درست میشه نگران نباش ( با لبخند اما در واقعیت نگرانه )
پ.کوک : از این می ترسیدم که خانوادمو از دست بدم ( تو ذهنش که یهو با حرف هایون حواسم پیشش پرت شد )
پ.کوک : برای حرفش جوابی نداشتم و فقط می تونستم با بغلشون اروم بشم و بغلشون کردم در همین حال گفتم
پ.کوک : تا من هستم از چیزی نترسید
که یهو جونگ این با اسلحه و افرادش وارد عمارت میشه و به افرادش دستور شلیک میده که هر سه تاشونو وقتی بغل هم بودن رو بکشه که اون ها رو زیر شلیک گلوله قرار میدن و به طرز وحشتانکی اون خانوده ی شیرین رو می کشن و میرن :)
چند ساعت بعد...
*راوی*
بچه ی ۱۳ سالمون جنگکوک که تو اتاق با هدفون توی گوشش خوابش برده بود از خواب پا میشه و مامانشو چند بار صدا میزنه چون تشنش بود، دید که مامانش جوابشو نمیده تعجب کرد و خواست از اتاق بیاد بیرون و ببینه پایین چخبره با صحنه ی که دید وحشت زده میشه و اشک از چشماش جاری میشه بدو بدو میره پایین و با تن بی جون خواهر مادر و پدرش روبه رو می شه که تکونشون میده و در حین تکون دادن میگه
_مامان پاشو از خواب میدونم خوابی مامان تروخدا من بدون شما نمی تونم
_بابا تو پاشو خب نگاه مامان جوابمو نمیده چرا می ترسونینم لطفاً پاشین من نمی خوام بازی کنم
_نونا ببخشید واسه کیک بهت دروغ گفتم حالا میشه قهر نکنی پاشی و باهم بازی کنیم نونا قرار نبود تنهام بزاری مگه تو خواهرم نبود ( با گریه زاری و لکنت )
دیگه از اون روز جنگکوک سرد و بی رحم شد حتی مغرور تر از بچگیش
" پایان فلش بک "
*راوی*
جونگکوک ساعت ها داشت به اون عکس نگاه می کرد تا وقتی که اتاق تو تاریکی فرو رفت که به خودش اومد و تصمیم گرفت که پا رو قلبش بزاره و ات رو آزاد کنه و انتقام چند ساله ی خانوادشو بگیره
جنگکوک ویو
از جام پاشدم و از اتاق کارم اومدم بیرون و رفتم و خواستم برم پیش اون دختره و رفتم که دیدم...
شرط : ۵۰ لایک ۵۰ کامنت
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ¹²
پارت : ¹²
که پدرش از روی صندلی پا میشه دست دخترشو می گیره و می بره پایین که برای دخترش یه کارتون میزاره
پ.کوک : بعد اینکه کارتون برای دخترم گذاشتم و هایون رو ( هایون اسم زنشه ) براید استایل بغل کردم تا خواستم ببرمش که صدای شلیک اومد و دخترم خیلی زود بدو بدو اومد کنارم و گفت
~بابا صدای شلیک میاد من می ترسم ( با لکنت )
پ.کوک : هایون هم یهو از خواب می پره و میگه
م.کوک : چیشده ؟ چرا صدای شلیک میاد ؟ ( با استراب )
پ.کوک : به ارومی از بغلش میزارتش زمین و میگه
پ.کوک : اون جونگ این عوضی دوباره حمله کرده دست از سرمون بر نمی داره ( با عصبانیت )
م.کوک : ( میره پیشش ) عزیزم چیزیه که شده به زودی درست میشه نگران نباش ( با لبخند اما در واقعیت نگرانه )
پ.کوک : از این می ترسیدم که خانوادمو از دست بدم ( تو ذهنش که یهو با حرف هایون حواسم پیشش پرت شد )
پ.کوک : برای حرفش جوابی نداشتم و فقط می تونستم با بغلشون اروم بشم و بغلشون کردم در همین حال گفتم
پ.کوک : تا من هستم از چیزی نترسید
که یهو جونگ این با اسلحه و افرادش وارد عمارت میشه و به افرادش دستور شلیک میده که هر سه تاشونو وقتی بغل هم بودن رو بکشه که اون ها رو زیر شلیک گلوله قرار میدن و به طرز وحشتانکی اون خانوده ی شیرین رو می کشن و میرن :)
چند ساعت بعد...
*راوی*
بچه ی ۱۳ سالمون جنگکوک که تو اتاق با هدفون توی گوشش خوابش برده بود از خواب پا میشه و مامانشو چند بار صدا میزنه چون تشنش بود، دید که مامانش جوابشو نمیده تعجب کرد و خواست از اتاق بیاد بیرون و ببینه پایین چخبره با صحنه ی که دید وحشت زده میشه و اشک از چشماش جاری میشه بدو بدو میره پایین و با تن بی جون خواهر مادر و پدرش روبه رو می شه که تکونشون میده و در حین تکون دادن میگه
_مامان پاشو از خواب میدونم خوابی مامان تروخدا من بدون شما نمی تونم
_بابا تو پاشو خب نگاه مامان جوابمو نمیده چرا می ترسونینم لطفاً پاشین من نمی خوام بازی کنم
_نونا ببخشید واسه کیک بهت دروغ گفتم حالا میشه قهر نکنی پاشی و باهم بازی کنیم نونا قرار نبود تنهام بزاری مگه تو خواهرم نبود ( با گریه زاری و لکنت )
دیگه از اون روز جنگکوک سرد و بی رحم شد حتی مغرور تر از بچگیش
" پایان فلش بک "
*راوی*
جونگکوک ساعت ها داشت به اون عکس نگاه می کرد تا وقتی که اتاق تو تاریکی فرو رفت که به خودش اومد و تصمیم گرفت که پا رو قلبش بزاره و ات رو آزاد کنه و انتقام چند ساله ی خانوادشو بگیره
جنگکوک ویو
از جام پاشدم و از اتاق کارم اومدم بیرون و رفتم و خواستم برم پیش اون دختره و رفتم که دیدم...
شرط : ۵۰ لایک ۵۰ کامنت
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
۲۰.۵k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.